وفا


در يكى از روزهاى بسيار گرم تابستان معاويه بن ابى سفيان ، خليفه مشهور اموى در كاخ خود واقع در دمشق نشسته بود. اين كاخ كه قبلا مقر سلاطين روم و از بناهاى تاريخى و با شكوه آن عصر بود، بعد از فتح شامات توسط سپاه اسلام نيز به واسطه استحكام بنا و شكوهى كه داشت مورد توجه معاويه واقع شد و آنرا قصر اختصاصى و بعدها مقر سلطنت خود قرار داد.
سبك ساختمان كاخ طورى بود كه سلاطين مى توانستند از چهار سو، اطراف بيابان و راه هايى را كه از خارج به شهر منتهى مى شد ببينند و آمد و رفت كاروانها را زير نظر بگيرند. بعلاوه از چهار سوى آن نيز نسيمهاى ملايم و مطبوع داخل و خارج مى گرديد.
آن روز معاويه در اين قصر نشسته بود و از يك طرف كاخ بيابان را مى نگريست . موقع ظهر و لحظه بسيار گرمى بود، به طورى كه نسيمى نمى وزيد و بى نهايت ناراحت كننده بود.
در آنحال نظر معاويه به مردى عرب افتاد كه با ناراحتى فوق العاده ، از بيرون شهر به طرف قصر او مى آمد و از شدت گرما و سوز تشنگى منقلب ، و با پاى برهنه روى شنهاى سوزان بيابان در حركت بود.
)

ادامه نوشته

سگ و گوسفند


مرد عربى آمد حضور اميرالمؤمنين على عليه السلام و گفت : سگى با گوسفندى جفت گيرى نموده و گوسفند زائيده و بچه اى آورده است . نمى دانيم حكم سگ بر آن جارى كنيم يا حكم گوسفند؟
چون مطلب بر ما مشكل شده است آمده ايم از حضرتت سؤ ال كنيم .
حضرت فرمود: اگر علف مى خورد گوسفند است و اگر استخوان مى خورد سگ است .
عرب گفت : گاهى علف مى خورد و زمانى استخوان !
فرمود: نگاه كن ببين اگر مانند سگ آب مى نوشد سگ است ، و اگر مثل گوسفند آب مى نوشد گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مانند سگ و زمانى مثل گوسفند آب مى نوشد!
فرمود: ببين اگر در آخر گله گوسفند و در آخر حركت مى كند سگ است ، و چنانچه در وسط يا جلو آنها راه مى رود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى در وسط و جلو گوسفندان راه مى رود و زمانى در عقب آنها حركت مى كند.
حضرت فرمود: نگاه كن اگر موقع خوابيدن مثل گوسفند مى خوابد، گوسفند است ، و چنانچه روى دم مى نشيند سگ است .
عرب گفت : گاهى روى دم مى نشيند و زمانى مانند گوسفند مى خوابد.
حضرت فرمود: ببين اگر مثل سگ ادرار مى كند، سگ است و چنانچه مانند گوسفند بود گوسفند است .
عرب گفت : گاهى مثل سگ ادرار مى كند و زمانى مانند گوسفند!!
فرمود آنرا ذبح كن اگر شكمبه داشت گوسفند است و در غير اين صورت سگ است !!(70)

بانوى سخنور


اروى دختر حارث بن عبدالمطلب عمه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم بود. اين بانو بعد از آنكه امير مؤمنان على عليه السلام به شهادت رسيد، و بنى هاشم بر اثر محدوديت هائى كه معاويه در كار آنها پديد آورد، تنگ دست شده بود.
به همين جهت روزى به ديدن معاويه رفت . معاويه در آن موقع مرد مطلق العنان دنياى اسلام بود، و در سايه سياست بازى و دسيسه كاريها با آرامش خاطر و بى سر و صدا به حكومت غاصبانه خود ادامه مى داد.
اروى در آن موقع پيرزنى فرتوت بود. هنگامى كه وارد بر معاويه شد عمر و عاص و مروان حكم مشاوران او كه هر دو داراى سوابقى ننگين و پرونده اى كثيف و سياه بودند، نيز حضور داشتند. همين كه معاويه نگاهش به اروى افتاد، گفت : به ! اى عمه (67) خوش آمدى ! چرا از ما دورى مى كنى ؟

ادامه نوشته

آشكار شدن مرقد اميرالمؤمنين عليه السلام  


اميرالمؤمنين على عليه السلام پيشواى بزرگ اسلام و امام اول شيعيان جهان در سال چهلم هجرى ، يعنى سى سال بعد از رحلت پيغمبر خاتم صلى الله عليه و آله وسلم چشم از اين دنياى مادى فرو بست و مرغ روح بلند پروازش از تنگناى اين جهان به ملكوت اعلى بال و پر گشود.
به دستور حضرت فرزندانش امام حسن و امام حسين ، بدن مطهر او را در زمين مرتفعى كه عرب به آن نجف مى گويد، مدفون ساختند. بدون اين كه مردم بدانند محل دفن آن حضرت كجاست .
على عليه السلام شخصيت عاليقدرى كه با زور بازوى وى كمر كفر و سطوت شرك و بت پرستى درهم شكست ، و با جان بازيهاى مردانه اش ، تعاليم اسلام و سراسر عربستان گسترش يافت ، و مردم به دين خدا گرويدند، به واسطه كينه ديرينه اى كه ملت عرب از دوران جاهليت و وحشى گرى هاى آن عصر تاريك از وى به دل گرفته و در سينه پنهان داشته بودند، چنان از خلافت و روى كار آمدن وى نگران و ناراضى بودند، كه اگر دسترسى به مرقد او پيدا مى كردند، از تعرض به ساحت قدس و مدفن مقدس آن حضرت خوددارى نمى نمودند.

ادامه نوشته

عقل و مراتب نفس آدمى  


كميل بن زياد نخعى ، از ياران صميمى و با وفاى اميرالمؤمنين على عليه السلام بود. دعاى معروف كميل كه شيعيان در شبهاى جمعه مى خوانند، سخنانى است درباره مبداء و معاد و راز و نياز با خداوند عالم كه آن حضرت به زبان رانده و به او آموخته است .
روزى كميل به على عليه السلام عرض كرد: يا اميرالمؤمنين ! نفس را براى من تعريف كنيد تا خود را بشناسم .
حضرت فرمود: اى كميل ! كدام نفس را مى خواهى برايت تعريف كنم ؟
كميل عرض كرد: آقا! مگر بيش از يك نفس هم هست ؟
فرمود: اى كميل ! نفس چهار قسم است : نامى نباتى ، حسى حيوانى ، ناطقه قدسى ، و كلى الهى . هر يك از اين چهار قسم هم پنج قوه و دو خاصيت دارد.
1- نفس نامى نباتى ؛ كه آدمى به وسيله آن نمو مى كند و بزرگ مى شود و داراى پنج قوه است :

ادامه نوشته

على عليه السلام و علوم اسلامى  


همه شنيده اند كه علم نحو و ادبيات عرب مانند ديگر علوم اسلامى از حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام سرچشمه گرفته است . ولى اغلب نمى دانند چگونه !
اينك شرح آن :
ابوالقاسم زجاج نحوى مشهور كه از پيشروان علم نحو و ادبيات عرب و دستور اين زبان است ، از ابوجعفر احمد بن محمد بن رستم طبرى روايت مى كند كه ابوحاتم سيستانى دانشمند نامى از يعقوب بن اسحاق حضرمى و او از سعيد بن مسلم باهلى و سعيد به ترتيب از پدر و جدش نقل كرده است كه ابوالاسود دئلى (63) گفت :
به خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيدم ديدم سر به زير انداخته و به فكر فرو رفته است .

ادامه نوشته

تجلى مولاى متقيان عليه السلام  


در يكى از سالها معاوية بن ابى سفيان به حج رفت . وقتى وارد مكه شد، سراغ زنى را گرفت كه از قبيله بنى كنانه بود، و در حجون واقع در حومه مكه سكونت داشت و به وى دارميه حجونيه مى گفتند.
دارميه زنى فربه و سياه چرده بود. وقتى او را پيدا كردند معاويه دستور داد احضارش كنند. همين كه وارد شد، معاويه گفت :
- ها اى دختر حام حالت چطور است ؟
- اگر مى خواهى از من عيبجوئى كنى بدان كه من با حام نسبتى ندارم . من از طائفه بنى كنانه هستم كه پدرت هم به آنها مى پيوندد
- راستى مى دانى چرا فرستادم تو را بياورند؟
- نه ! جز خداوند كسى غيب نمى داند.

ادامه نوشته

بزرگ زاده  


نام حاتم طائى را همه شنيده اند. حاتم از بزرگان عرب و مردى بلندنظر و بسيار سخى الطبع و دست و دل باز بود او هر روز دستور مى داد شترى طبخ كنند تا هر كس از راه مى رسد از طعام او سير شود و از در خانه اش گرسنه برنگردد. هرگز ديده نشد كه حاجتمندى از وى چيزى بخواهد و از اعطاى آن امتناع ورزد.
گويند روزى در ميدان جنگ با شمشير كشيده به دشمن حمله برد. دشمن كه از سخاوت طبع حاتم اطلاع داشت ، گفت حاتم ! چه شمشير خوبى دارى آيا ممكن است آنرا به من بدهى ؟! حاتم فى الحال خشم خود را فرو برد و با ملاطفت شمشير را به وى تسليم نمود! گفتند: اى حاتم ! چرا شمشير برهنه به دست دشمن دادى ؟ گفت : چكنم ؟ نتوانستم دست رد به سينه او بزنم ؟
حاتم از اين كه مردم نيازمند و گرسنه را سير مى نمود لذت مى برد. او اين كار را از صميم قلب انجام مى داد، به همين جهت نيز جود و سخاوت او ضرب المثل شده است .
حاتم پيش از آنكه به شرف ملاقات پيغمبر گرامى فائز گردد، از جهان رفت . بعد از مرگ او رياست قبيله طى به فرزندش عدى رسيد.
عدى پسر حاتم در سخاوت و بذل و بخشش و بلندنظرى و نجابت آئينه تمام نماى پدرش حاتم بود.
روزى شخصى از وى صد درهم طلب نمود. عدى گفت : من پسر حاتم طائى هستم ، فقط صد درهم مى خواهى ؟! به خدا اين مبلغ ناچيز را به تو نخواهم داد، بيشتر بخواه ؟. روزى ديگر شاعرى به وى گفت : اى عدى ! قصيده اى در مدح تو گفته ام و هم اكنون مى خوانم ، عدى گفت : صبر كن تا نخست آنچه مى خواهم به تو بدهم بگويم چيست ، و چقدر است ، سپس ‍ قصيده ات را بخوان ! آنگاه صله شاعر را كه مبالغ هنگفتى پول و يك اسب و يك گوسفند و چند خدمتكار بود به وى داد و گفت : اكنون بخوان ! بى جهت نيست كه شاعر گفته است :

بابه اقتدى عدى فى الكرم
و من يشابه ابه فما ظلم

ادامه نوشته

بنده صالح و خواجه فاسق  


پارسائى بر يكى از خداوندان نعمت گذر كرد كه بنده اى را دست و پاى استوار بسته عقوبت همى كرد. گفت اى پسر! همچو تو مخلوقى را خداى عزوجل اسير حكم تو گردانيد است ، و تو را بروى فضيلت داده ، شكر نعمت بارى تعالى به جاى آر، و چندين جفا بروى مپسند، نبايد كه فرداى قيامت به از تو باشد و شرمسارى برى .

بر بنده مگير خشم بسيار
جورش مكن و دلش ميازار
او را تو به ده درم خريدى
آخر نه بقدرت آفريدى
اين حكم و غرور و خشم تا چند
هست از تو بزرگتر خداوند
اى خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مكن فراموش
در خبر است از خواجه عالم (ص ) كه گفت : بزرگترين حسرت روز قيامت آن بود كه يكى بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ .
بر غلامى كه طوع خدمت تست
خشم بى حد مران و طيره مگير
كه فضيحت بود به روز شمار

شكايت از فرماندار


بسر بن ابى ارطاة مردى سنگدل بود، به طورى كه تاريخ اسلام كمتر به ياد دارد. اين مرد خونخوار از دشمنان سرسخت اميرمؤمنان على عليه السلام و يكى از سران لشكر معاويه پسر ابوسفيان بود.
بعد از جنگ معروف صفين كه ميان سپاه كوفه و شام به وقوع پيوست و پس از يكيال و نيم با حكميت عمروعاص مشاور حيله گر معاويه ، و ابوموسى اشعرى پيرمرد سفيه ، بدون اخذ نمتيجه پايان يافت ، پيامبر بسربن ابى ارطاة را با سى هزار سرباز به حجاز و يمن كه جزو قلمرو حكومت اميرالمؤمنين (ع ) بود، فرستاد و گفت : در خط سير خود هر جا به شيعيان على دست يافتى ، همه را تار و مار كن و اموال آنها را به يغما ببر و در اين خصوص به بزرگ و كوچك آنها رحم مكن .

ادامه نوشته

از على آموز اخلاق عمل  


سابقه ايمان و فداكارى اميرمؤمنان عليه السلام را در پيشرفت آئين اسلام چيزى نيست كه احتياج به شرح و بسط داشته باشد. زيرا مانند آفتاب نيمروز روشن و معلوم است .
با اين وصف در شبى كه مى خواست جان به جهان آفرين تسليم و به جهان باقى سفر كند و اين قفس خاكى را به اسيران آن تسليم نمايد، به فرزند بزرگش حضرت امام حسن عليه السلام سفارش مى كند كه جنازه مرا در شهر كوفه دفن نكنيد، و پيش از آنكه سپيده صبح بدمد، ببريد به سرزمين غرى (واقع در حومه كوفه مركز خلافت آن حضرت ) و در آنجا به خاك بسپاريد، و آن محل را از انظار پوشيده بداريد!
عليت سفارش حضرت در پنهان نگاه داشتن مرقد منورش اين بود كه مى دانست چنانچه دشمنان و بدخواهانش كه آن روز بيشتر فرقه خوارج بودند از حل دفن آن حضرت اطلاع يابند، از اسائه ادب و قصد سوء نسبت به آن تربت پاك خوددارى نخواهند كرد.
بامداد روز بيست و يكم ماه مبارك رمضان سال چهلم هجرى ، پيش از آنكه هوا روشن شود، فرزندان مولاى متقيان ، امام حسن و امام حسين و جمعى از مردان شايسته اسلام و خواص درگاه آن حضرت بدن مرد نمونه اسلام را از كوفه حركت دادند و در همين موضع كه هم اكنون بارگاه پرافتخارش سر بر آسمان كشيده است ، به خاك سپردند، آنگاه بعد از سوگوارى پر شورى كه بر آن تربت پاك به عمل آوردند، به سوى كوفه بازگشتند.
هنگام بازگشت نرسيده به شهر، صداى ناله جانسوزى شنيدند. معلوم شد پيرمردى نابيناست كه زمين گير شده و تاب و توان خود را از دست داده ، و در آن حال زانوى غم بغل گرفته و سرشك اشك از ديدگان فرو مى ريزد و گريه زارى مى كند.

ادامه نوشته

پيروان معاويه  


در زبان عربى كه داراى ادبياتى وسيع است ، ناقه به معنى شتر ماده است ، و جمل يعنى شتر نر.
بعد از جنگ صفين كه ميان اميرالمؤمنين عليه السلام ومعاويه در سرزمين صفين به وقوع يوست و طرفين بدون اخذ نتيجه به كوفه و شام بازگشتند، شتر سوارى از مردم كوفه مركز خلافت حضرت على عليه السلام وارد شام پايتخت معاويه شد.
يكى از شاميان چون مرد كوفى را باشتر ديد با وى گلاويز شد كه ناقه مال من است و تو آن را در صفين هنگامى كه در ركاب على بودى از من گرفتى !
مرد كوفى منكر بود و شتر را از آن خود مى دانست .
گروهى از شاميان نيز به طرفدارى از مرد شامى برخاستند، و مرافعه را به حضور شخص معاويه بردند.
مرد شامى پنجاه نفر شاهد آورد كه ناقه حاضر تعلق به او دارد و كوفى از او گرفته است .
شهود نيز موضوع را گواهى كردند! معاويه هم دستور داد ناقه را گرفتند و به شامى دادند!!
مرد كوفى كه موضوع را چنين ديد گفت : اى معاويه شهود همگى گفتند: اين ناقه متعلق به اين مرد است . در صورتى كه اساسا اين شتر ناقه نيست بلكه جمل است ، ماده نيست ، نر است ، و اين هم علامت آن !
معاويه گفت : با اين وصف چون شهود گواهى داده اند و حكم صادر شده است بايد اجرا شود!
سپس معاويه مرد كوفى را به خلوت طلبيد و قيمت شتر را پرسيد و دو برابر قيمت آن را به وى بخشيد.
آنگاه به او گفت : از جانب من به على بگو در جنگ آينده با صد هزار نفر از مردمى كه ميان شتر نر و ماده فرق نمى گذارند، با تو روبرو خواهم شد!!(52)

فرار از عدالت  


روز اول ماه رمضان بود. اوضاع عمومى شهر بزرگ كوفه مركز خلافت حضرت اميرالمؤ منين (ع ) به واسطه اين ماه گرامى ، از هر جهت تغيير كرده بود. هر كسى خود را براى انجام وظايف دينى آماده ساخته ، دسته دسته به طرف مسجد كوفه مى رفتند، تا با زبان روزه به نماز و عبادت و تلاوت قرآن مجيد مشغول گردند.
نجاشى شاعر نامى عراق ، و از مردان سرشناس كوفه به شمار مى آمد. وى در جنگ صفين ضمن اين كه به طرفدارى امير مؤمنان اشعار حماسه سرايان شام را پاسخ مى داد، عملا نيز با سپاه معاويه به جنگ پرداخت ، و از اين لحاظ خدمات شايانى انجام داد. با اين وصف نجاشى مردى شاعر پيشه بود و از وسوسه نفس سركش و تخيلات شاعرانه بر كنار نبود!

ادامه نوشته

ماجراى حكمين  


يكى از حوادث بزرگ و اسف انگيز دوران خلافت اميرالمؤمنين (ع ) ماجراى جنگ معروف صفين است كه بر اثر نادانى و لجاجت گروهى از لشگريان آن حضرت ، و حكميت غلط ابوموسى اشعرى و خدعه و نيرنگ عمروعاص نمايندگان سپاه عراق و شام بدون اخذ نتيجه پايان يافت ؛ و مسير حق و باطل را منحرف ساخت .
جنگ صفين كه در سال 36 هجرى ميان سپاه به سركردگى معاويه بن ابى سفيان و سپاه عراق به فرماندهى على (ع ) روى داد دومين جنگى است كه بعد از روى كار آمدن آن پيشواى عاليقدر اسلام به وقوع پيوست .
علت وقوع جنگ مزبور اين بود كه چون جنگ نخست (جمل ) كه در نزديكى بصره ميان آن حضرت و آشوبگران داخلى به تحريك طلحه و زبير و عايشه زوجه پيغمبر درگرفت و سرانجام با پيروزى على (ع ) و شكست آشوبگران خاتمه يافت ، معاويه كه در زمان عثمان به حكومت سوريه رسيده بود، از آينده خود و نضج گرفتن كار امير مؤمنان سخت بيمناك شد.

ادامه نوشته

بگذاريد آب بردارند!


صفين منطقه اى در ساحل شمالى نهر فرات واقع در خاك سوريه نزديك قنسرين است .
در اين موضع ، به سال 38 ه‍ جنگى ميان قواى معاويه و نيروهاى اميرمؤمنان عليه السلام به وقوع پيوست ، كه يكى از مهمترين پيكارهاى تاريخ به شمار مى رود.
در جنگ صفين يكصد و بيست هزار سرباز كه معاوية بن ابى سفيان حكمران دمشق از قلمرو خود يعنى سوريه و اردن و لبنان و فلسطين و جزيره قبرس گرد آورده بود، با يكصد هزار سپاهى كه اميرالمؤمنين عليه السلام از عراق و حجاز و يمن بسيج نموده بود با هم مصاف دادند(44).

ادامه نوشته

در راه صفين  


حكومت عادله امير مؤمنان عليه السلام براى مردم دنياپرست و مادى طاقت فرسا بود.
به گواهى تاريخ اسلام در مدت كوتاهى كه به اصرار مردم على عليه السلام حكومت را بدست گرفت ، بسيارى از مسلمان نماها كه طى 24 سال بعد از پيغمبر عوض شده بودند و دنيا را بر دين ترجيح مى دادند، تاب عدالتخواهى مولاى متقيان على عليه السلام را نياوردند.
اين عده دسته دسته از پيرامون حضرتش پراكنده شدند يا مشمول تصفيه گرديدند و در شام به معاويه پيوستند يا در نقاط ديگر تحت حمايت او قرار گرفتند.
مردى از متنفذان قبيله معروف بنى اسد به نام سماك بن مخرمه اسدى يكى از اين افراد بود كه به واسطه سوء باطن با صد نفر از مردان قبيله خود، كوفه ، مركز حكومت اميرالمؤمنين را ترك گفت و خود را تحت الحمايه معاوية بن ابى سفيان ، حكمران شامات قرار داد.

ادامه نوشته

نامه رسان رشيد


بعد از سانحه جنگ جمل كه در نزديكى شهر بصره ميان سپاه اميرالمؤمنين عليه السلام و آشوبگران داخلى به وقوع پيوست ، و طى آن طلحه و زبير آتش افروزان آن جنگ كشته شدند و سرانجام با پيروزى كامل اميرالمؤمنين على عليه السلام پايان يافت ، معاويه حكمران شامات كه با روى كار آمدن آن حضرت سر به شورش و نافرمانى برداشته بود و دم از استقلال و برابرى با اميرالمؤمنين مى زد، نامه زير را براى آن حضرت نوشت و به كوفه فرستاد.
اى پسر ابوطالب ! راهى در پيش گرفته اى كه به زيان تو است ، آنچه را برايت سودمند بود ترك گفتى و برخلاف كتاب خدا و سنت پيغمبر رفتار نمودى ! تا آنجا كه با صحابه پيغمبر طلحه و زبير جنان كردى . به خدا قسم تير آتشينى به سويت رها كنم كه نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد بر طرف سازد! چون آن تير رها شود به هدف اصابت كند و چون در هدف جاى گيرد به خوبى كارگر شود و چون كارگر شود، شعله ور گردد. فريفته لشكرهاى خود مباش ، و آماده جنگ شو، كه من با سپاهى به ملاقات تو خواهم آمد كه تاب ديدار آنرا نداشته باشى .

ادامه نوشته

اعتدال در زندگى  


حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام بعد از جنگ معروف جمل وارد شهر تاريخى بصره شد. در آنجا شنيد كه يكى از يارانش به نام علاء پسر زياد حارثى بيمار و بسترى است . حضرت به ديدن او رفت و از وى در خانه اش عيادت نمود.
لحظه اى پس از تشريف فرمائى و پرسش حال بيمار، نظرى به خانه وسيع و زندگى مجلل او افكند، سپس در حاليكه با وى گفتگو مى نمود فرمود: اى پسر زياد! با اينكه مى دانى در سراى ديگر به چنين خانه اى نيازمندترى اين خانه فراخ و زندگى مجلل را در اين دنيا براى چه مى خواهى ؟ در اين خانه چند روزى بيش نمى مانى و ناگزيرى كه آنرا رها ساخته و كوچ كنى ، ولى در خانه آخرت هميشه خواهى ماند!
آرى اگر به اين منظور اين خانه را بنا كرده اى كه با فراخى آن خانه آخرت را آباد كنى تا در آنجا نيز آسوده باشى ، لازم است كه در خانه مهمان نوازى كنى و پيوسته از حال خويشان و بستگان خود باخبر شوى و از آنها دستگيرى نمايى ، تا بدين گونه ديگران هم از آسايش و زندگى مرفه تو برخوردار باشند!

ادامه نوشته

تعهد يك برده مسلمان  


هيچ دينى به اندازه اسلام روى عهد و پيمان و قراردادها حساب نكرده و آنرا محترم نشمرده است .
در قرآن مجيد و تعاليم پيامبر اسلام در اين خصوص اوامر مؤ كد و دستورهاى صريحى ذكر شده و مسلمانان را سخت پاى بند قراردادها ساخته ، و همه را به عمل بر وفق عهد و پيمان خود موظف داشته است .
فضيل بن زيد رقاشى ، يكى از افسران اسلام ، با سربازان خود قلعه اى به نام سهرياج در فارس را محاصره نمودند، و تصميم داشتند يك روزه آنرا فتح كنند.
پس از چند ساعت جنگ و زد و خوردى كه ميان طرفين به وقوع پيوست ، سربازان وى براى رفع خستگى و استراحت به لشكرگاه خود بازگشتند، تا نيرو بگيرند و خود را براى حمله بعدى آماده سازند.

ادامه نوشته

وجدان مادر


عاصم بن حمزه گفت : جوانى را در مدينه ديدم كه مى گفت : اى خداى عادل حاكم ، ميان من و مادرم به عدالت حكم كن ! چون خبر به عمر خطاب خليفه دوم دادند او را احضار كرد و گفت : جوان ! چرا به مادر خود، نفرين مى كنى ؟
جوان گفت : يا اميرالمؤمنين (38) مادرم نه ماه مرا در شكم خود حمل كرده و دو سال كامل شير داده ولى اكنون كه رشد كرده ام و جوانى نورس ‍ شده ام و خوب و بد را تميز مى دهم و دست راست را از چپ مى شناسم ، مرا از خود مى راند و فرزند خود نمى داند، و چنان مى نمايد كه هرگز مرا نديده است !
عمر گفت : مادرت كجاست ؟

ادامه نوشته

شبگردى عمر


در يكى از شبهاى تاريك ، عمر بن خطاب در زمان خلافت خود در كوچه هاى مدينه مى گشت و به مراقبت و سركشى خانه ها و كوچه ها مى پرداخت .
عمر در يكى از كوچه ها ديد چراغ خانه اى در آن وقت شب مى سوزد و حكايت از آن مى كند كه صاحب خانه بيدار است .
عمر نزديك آمد و از پشت در به تجسس و بازرسى پرداخت . او ضمن بازرسى از گوشه در ديد كه مرد سياهى ظرف مشروبى جلو خود نهاده و از آن مى نوشد. جماعتى هم با او نشسته و سرگرم گفتگو هستند.

ادامه نوشته

جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم  


پيغمبر گرامى اسلام در سن چهل سالگى به مقام عالى پيامبرى برانگيخته شد. ولى نظر به موقعيت زمان و حساسيت كافران قريش و مردم بت پرست مكه ، آن راز تا سه سال پنهان داشت . سرانجام سه سال بعد، به امر پروردگار ماءمور شد دعوت خود را آشكار سازد و نخست از خويشان و بستگان خود يعنى فرزندان عبدالمطلب آغاز كند.
دستور صريح خداوند آيه 214 سوره شعراء است كه مى فرمايد: وانذر عشيرتك الاقربين يعنى : اى پيغمبر فاميل نزديك خويش را از نافرمانى ما برحذر دار.
هنگامى كه فرمان خدا بدين گونه صادر شد، پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرزندان عبدالمطلب يعنى عموها و عموزادگان خود را كه در آن موقع چهل مرد بودند، به صرف غذا در خانه خود دعوت فرمود.

ادامه نوشته

مباهله پيغمبر (ص ) با نصاراى نجران  


نجران مقارن ظهور اسلام مانند امروز از شهرهاى عربستان واقع در نزديكى مرز يمن بوده است . مردم آنجا كيش نصرانى داشتند. در سال دهم هجرى پيامبر اسلام خالد بن وليد را فرستاد تا آنها را به دين اسلام دعوت كند. گروه بسيارى مسلمان شدند و بقيه در باقى ماندن به دين نصارا اصرار ورزيدند.
متعاقب آن رسول اكرم (ص ) نامه اى بدين مضمون به روحانيون بزرگ نصاراى نجران نوشت و آنها را دعوت به اسلام فرمود: بنام خداوند يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب ، اين نامه اى است كه محمد پيغمبر خدا به اسقف نجران و نصاراى آنجا. اگر مسلمان شويد بدانيد كه من خداى يگانه ، خداى ابراهيم و اسحاق و يعقوب را مى پرستم . من شما را از پرستش ، بندگان به پرستش خداوند يكتا دعوت مى كنم ، و از پيروى بندگان نجات داده به پيروى آفريدگار جهان مى خوانم .
اگر سرپيچى نموديد و اسلام نمى آوريد، بايد جزيه بدهيد، و چنانچه حاضر به اداى جزيه نشديد، به شما اعلان جنگ مى دهم


ادامه نوشته

استاندار تازيانه مى خورد


در سال نهم هجرى ، پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم عده اى همراه وليد بن عقبه به سوى قبيله بنى مصطلق اعزام داشت ، تا زكوة آنها را جمع كرده بياورند. در زمان جاهليت ميان وليد و قبيله بنى مصطلق خونى ريخته شده بود، و بهمين جهت بنى مصطلق كينه او را در دل داشتند، ولى موقعى كه شنيدند پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم او را به اتفاق جمعى از مسلمين براى اخذ زكوة به سوى آنها اعزام فرموده است ، سابقه دشمنى خود را با او فراموش كردند و به استقبالش ‍ شتافتند.
وليد روى حساب سابق ، گمان كرد افراد قبيله كه به پيشباز مى آمدند نسبت به وى قصد سوئى دارند. از اينرو از همانجا برگشت و به عرض ‍ پيغمبر رسانيد كه : بنى مصطلق راه ارتداد پيش گرفته و از دين خدا برگشتند، و از پرداخت زكوة سر باز زدند و مى خواستند مرا بكشند!

ادامه نوشته

گاهى سخن سحر است  


حسين بن بدر كه به وى زبرقان مى گفتند، از سران قبيله مشهور بنى تميم بود. وى در سال نهم هجرى با هيئتى از بزرگان قبيله خود به حضور پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم شرفياب شد و مسلمان گرديد. پيغمبر هم او را ماءمور جمع آورى زكات قبيله اش نمود و اين خود سمتى بود كه مى رسانيد مورد وثوق و توجه پيغمبر اسلام است . زبرقان به معيت عمر بن اهتم كه او نيز از مردان نامى بود، به خدمت رسول خدا رسيدند.
عمرو بن اهتم از خاندانى بود كه در زمان جاهليت و پيش از ظهور اسلام به فصاحت گفتار و بلاغت بيان مشهور بودند، و خود نيز مردى سخنور و گوينده اى زبردست بود.
در آن روز زبرقان خود را معرفى كرد و با سخنانى سنجيده گفت : يا رسول الله ! من سرآمد قبيله بنى تميم هستم ، همه گوش به فرمان من دارند، جواب همگان را من مى دهم ، حقوق آنها را من بازخواست مى كنم ، و من مانع مى شوم كسى به آنها ظلم كند، و اين مطلبى است كه ابن اهتم (عمرو بن اهتم ) اطلاع دارد.
عمرو بن اهتم گفت : آرى يا رسول الله ! وى نگهبان قلمرو خود است ، و قبيله اش از وى اطاعت مى كنند، و سخنانش را بگوش جان مى شنوند.
زبرقان كه ديد، دوستش در شناسائى او به پيغمبر كوتاه آمد، گفت : به خدا اى پيغمبر! او بيش از آنچه اظهار داشت ، آگاهى دارد، ولى چون به شرافت من حسد مى ورزد، نخواست چنانكه مى بايد و مى داند، درباره من سخن بگويد.
عمرو بن اهتم در پاسخ وى خطاب به پيغمبر گفت . به خدا قسم آنچه من زايد بر اين مى دانم اينست كه : وى مردى تنگ نظر و از مردمى به دور است ، پدرى نادان و خالوئى دون پايه دارد و شخصا تازه به دوران رسيده است !
عمرو بن اهتم ديد كه پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از سخنان زشت و زيباى وى ناراحت شد، لذا گفت : يا رسول الله ! اول خوشحال بودم و لذا بهترين اطلاعاتم را اظهار داشتم ، ولى بعد كه خشمگين شدم زشت ترين چيزى كه در وى سراغ داشتم به زبان آوردم !
ما كذبت فى الاولى ، و صدقت فى الثانيه .
بار اول دروغ نگفتم ، ولى نوبت دوم به طور مسلم راست گفتم . پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: ان من البيان لسحرا . راستى كه بعضى از سخنان ، انسان را مسحور مى كند(26).

آدم لئيم  


عربى بدوى (21) گرسنه از باديه برآمد، بر لب آبى رسيد ديد كه عربى ديگر انبان پر گوشت از پشت باز كرده و سر آن بگشاده و پاره پاره نان و گوشت بيرون مى آورد و مى خورد. بدوى آمد در برابر وى بنشست .
عرب در اثناى چيز خوردن سر برآورد و عربى را در برابر خود نشسته ديد. گفت : يا اخى ! از كجا مى آئى ؟ گفت : از قبيله تو.
گفت : بر منازل من گذر كردى ؟
گفت : بلى بسى معمور و آبادان ديدم .
عرب مبتهج شد و گفت : سگ مرا كه بقاع نام دارد ديدى ؟
گفت : رمه تو را عجب پاسبانى مى كند كه از يك ميل راه گرگ را مجال آن نيست كه پيراهن آن رمه گردد.
گفت : پسرم خالد را ديدى ؟

ادامه نوشته

خود نگاهدارى زن  


پادشاهى در بالاى قصر خود نشسته بود و رهگذران را تماشا مى كرد.
در ميان عابران زنى زيبا با قامتى موزون و دلربا ديد. در دم به وى دل بست و فريفته جمال او گرديد.
دستور داد تحقيق كنند ببينند زن كيست . پس از رسيدگى گفتند: زن فيروز غلام مخصوص شاه است !
پادشاه به منظور رسيدن به وصال زن ، غلام مخصوص خود را خواست و نامه اى به او داد كه به مقصدى برساند.
فيروز نامه را گرفت و بامداد فردا راهى مقصد شد.
وقتى پادشاه اطلاع يافت فيروز در خانه نيست و به سفر رفته ، وارد خانه شد و به زن زيباى وى گفت با اين كه من پادشاه مملكت هستم به ملاقات تو آمده ام !
زن گفت : من از اين ملاقات پادشاه به خدا پناه مى برم ! سپس چند شعر عربى به اين مضمون خواند:

ادامه نوشته

دختر ساطرون  


در كرانه رود فرات واقع در كشور عراق ، قلعه عظيمى بود به نام حضر كه از نظرى حكم يك شهر داشت .
اين دژ نيرومند متعلق به پادشاهى به نام (ساطرون ) بود.
ساطرون جد نعمان بن منذر پادشاه معروف حيره است كه از جانب شاهان ساسانى بر آن سرزمين حكومت مى كرد، و از ملوك عرب به شمار مى رفت .
قلعه حضر به طرزى بسيار جالب از سنگ خام و مرمر ساخته شده بود.
اين قلعه تا آنجا كسب اهميت كرده بود كه ساكنان آن ، خود را در پناه آن بناى عظيم از هر گونه خطر و سانحه اى در امان مى دانستند. به طورى كه تصور نمى كردند روزى دشمن بتواند در آن نفوذ كند، حتى مردم باور نمى كردند شكوه و جلال حضر زمانى دستخوش فنا و نابودى گردد.

ادامه نوشته

ابوهريره  


ابو هريره هر روز به خدمت مصطفى صلى الله عليه و آله وسلم آمدى ، روزى گفت : يا ابا هريره ! زرنى غبا تزدد حبا : هر روز ميا تا محبت زيادت شود. (17)
صاحبدلى را گفتند: بدين خوبى كه آفتابست نشنيده ايم كه كس او را دوست گرفته است ، و عشق آورده ! گفت : براى آنكه هر روز مى توان ديد مگر در زمستان كه محجوبست و محبوب !

بديدار مردم شدن عيب نيست
وليكن نه چندانكه گويند بس !
اگر خويشتن را ملامت كنى
ملامت نبايد شنيدن ز كس (18)

مردم آزار


از روزى كه بشر خود را شناخته از مردم آزارى و مزاحمت ديگران بركنار نبوده است . مردم آزار كسى است كه از راه خيره سرى ، حقوق و حدود و حريم مردم را زير پا مى گذارد، و خواسته هاى آنها را به هيچ مى گيرد. آسايش و راحتى را فقط براى خود مى خواهد و به آزادى و سعادت ديگران وقعى نمى گذارد.
اين خوى زشت از صفات ناپسند آدمى است ، و در اخبار و روايات اسلامى سخت مورد نكوهش قرار گرفته است . رهبران دينى نيز مسلمانان را از ارتكاب آن بر حذر داشته اند. از پيغمبر گرامى ما نقل شده كه فرموده است : مسلمان كسى است كه ساير مسلمانان از دست و زبان او در امان باشند.

ادامه نوشته

افسر شرافتمند


عبدالله بن حذافه از كسانى است كه در آغاز كار كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم مشركان مكه را دعوت به دين خدا مى كرد، مسلمان شد و از ياران فداكار حضرت به شمار آمد. وى در سال پنجم بعثت پيغمبر كه تعداد مسلمانان اندك و سخت تحت فشار و شكنجه كفار قريش قرار داشتند، همراه هشتاد مسلمان ديگر به فرمان رسول اكرم صلى الله عليه و آله وسلم رهسپار كشور حبشه شد، و به پادشاه مهربان آنجا نجاشى پناهنده گرديد. بعد از آنكه كار دعوت پيغمبر بالا گرفت و مسلمانان مخالفان خود را سركوب كردند مراجعت نمود و از افسران رشيد اسلام گشت .
عبدالله بن حذافه مردى شوخ طبع و بذله گو بود، بارها با پيغمبر نيز با كمال ادب مزاح مى كرد، و با شيرين كاريهاى خود اصحاب را مسرور مى نمود.
شهامت و پايمردى و صراحت لهجه عبدالله بن حذافه مشهور خاص و عام بود. عبدالله در اغلب جنگهاى زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم شركت داشت و رشادتها از خود نشان داد. بعد از رحلت پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم نيز در جنگهاى سوريه و فتح مصر فداكاريها نمود.

ادامه نوشته

قصد گناه  


رسم پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله وسلم اين بود كه هر وقت مى خواست عازم جهاد شوند، ميان هر دو نفر از ياران خود پيمان برادرى مى بستند، تا يكى به جهاد برود و ديگرى در شهر بماند و كارهاى لازم او را انجام دهد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم در غزوه تبوك كه در اردن ميان قواى اسلام و روم به وقوع پيوست ، بين سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى (11) پيمان برادرى بست .
سعيد در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت ، ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج خانواده سعيد را مهيا مى كرد.

ادامه نوشته

دنياپرست  


ثعلبه انصارى مردى از اهالى مدينه بود و در آن شهر مقدس ‍ روزگار مى گذرانيد. روزى آمد نزد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و گفت : يا رسول الله ! از خداوند بخواه كه مال و ثروتى به من موهبت فرمايد.
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى ثعلبه ! برو قناعت كن و به آنچه اكنون روزيت شده است بساز و خدا را شكر كن ، كه بهتر از مال بسيار است كه نتوانى شكر آنرا بجا آورى !

ادامه نوشته

يك ازدواج عجيب  


ابوحمزه ثمالى مى گويد: در خدمت امام باقر عليه السلام نشسته بودم كه خادم حضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست ، و امام نيز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام كرد و حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزديك خود جاى داد و از حالش جويا شد. مرد تازه وارد گفت : فدايت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او به علت چهره زشت من و فقر و غربتم ، دست رد به سينه ام زده و مرا شايسته دامادى خود نمى داند، به طورى ياءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است كه مرگ خود را از خداوند خواسته ام .

ادامه نوشته

هند جگرخوار


پيش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گيتى و مخصوصا شبه جزيره عربستان در آتش فساد اخلاق مى سوخت . مردم اين منطقه كه به كلى از آداب دينى و تعاليم انبياء دور بودند، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائى پروا نداشتند. به همين جهت نيز ما آن عصر را جاهليت مى ناميم .
يكى از چيزهائى كه در عهد جاهليت رسميت پيدا كرده بود، وجود زنان منحرف و بدنام بود كه بيشتر در شهرهاى طائف و مكه يعنى مركز عربستان سكونت داشتند، اين زنها در عروسيها، جشنها، شب نشينيها و بزمهاى خصوصى به رامشگرى و خنياگرى و نوازندگى و رقصهاى محلى پرداخته ، بساط عيش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق مى بخشيدند، و بدين گونه با كمال آزادى ، روزگار مى گذرانيدند، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستى برخوردار بودند.

ادامه نوشته

جعفر بن ابيطالب در دربار نجاشى  


پنجسال از بعثت پيغمبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله وسلم گذاشته بود، ولى هنوز تعداد مسلمان به صد نفر نمى رسيد. با اين وصف بت پرستان مكه متوجه شدند كه خطر بزرگى با قدرتى هر چه تمامتر اساس معتقدات آنها را تهديد مى كند. ناچار براى جلوگيرى از اين خطر كه هر روز بيشتر احساس مى شد به آزار و شكنجه و تهديد تازه مسلمانان پرداختند، و از هر سو كار را بر آنها سخت گرفتند.
مسلمانان هم كه دلهاشان با نيروى ايمان به خدا و منطق گرم پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم قوى گشته بود، آن همه آزار و شكنجه و سرزنشها را بر خود هموار نموده به خاطر پيشرفت دين مقدس اسلام و موفقيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم صبر مى كردند، ولى كم كم كار به جائى رسيد كه كاسه صبرشان لبريز شد و از هر طرف خود را در معرض ‍ خطر ديدند.

ادامه نوشته

در دير راهب  


پيش از آنكه پيغمبر اسلام حضرت ختمى مرتبت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله وسلم متولد گردد، پدر جوانش عبدالله موقع بازگشت از سفر به مكه ، در مدينه ، زندگانى را وداع گفت . و همانجا مدفون گشت . محمد صلى الله عليه و آله وسلم پنج ساله بود كه آمنه مادر جوانش را نيز از دست داد و از آن پس تحت كفالت جدش عبدالمطلب بزرگ شهر مكه ، در آمد.
وقتى به سن هشت سالگى رسيد، عبدالمطلب چشم از جهان فرو بست . عبدالمطلب پيش از مرگش در ميان انبوه فرزندانش ابوطالب را كه با عبدالله از يك مادر بود به حضور طلبيد و به وى سفارش اكيد كرد كه بعد از او سرپرستى محمد برادرزاده يتيم خود را به عهده بگيرد و مانند پدر از وى مواظبت و مراقبت كند.

ادامه نوشته