بخت نصر


يعقوبى مى گويد:
بخت نصر پادشاه بابل به اورشليم آمد و در بنى اسرائيل كشتار كرد و اسيرشان نمود و آنها را به زمين بابل برد و سپس به زمين مصر حمله كرد و فرعون لنگ پادشاه آن را كشت . بخت نصر تورات و آنچه از كتابهاى پيغمبران در هيكل بود همه را گرفت و در چاهى نهاد و آتش در آن افكند و از خاك ، انباشته ساخت .
ارمياى پيغمبرى هم در اين زمان بود و چون از رسيدن بخت نصر آگاه شد، تابوت سكينه را برداشت و آن را در غارى كه هيچ كس آگاه نبود نهاد و از بخت نصر جز ارمياى رهايى نيافت .
شماره كسانى كه بخت نصر به زمين بابل كوچ داد، هيجده هزار نفر بود كه هزار نفر پيغمبر در ميان آنها بود و پادشاه شان ((يحنيا)) پسر يهوياقيم بود و يهوديهاى عراق از اينها هستند. گويند: ارمياى پيغمبر گفت :

ادامه نوشته

عاقبت ماءمون


مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:
زيد دمشقى در دمشق براى ما نقل كرد كه وقتى مامون به جنگ رفت و در ((بديدون )) فرود آمد، فرستاده پادشاه روم بيامد و بدو گفت :
- پادشاه تو را مخير مى كند كه مخارج را كه در سفر از محل خود تا اينجا كرده اى به تو بدهد، يا همه اسيران مسلمان را كه در ديار روم هستند بى فديه و درهم و دينار آزاد كند و يا اينكه هر يك از شهرهاى مسلمانان را كه مسيحيان ويران كرده اند، از نو بسازد و چنانكه بوده است به تو باز دهد و تو از اين جنگ بازگردى .

ادامه نوشته

شكنجه هاى قاهر


وى ابو منصور محمد بن معتضد است و در سال سيصد و بيست با او بيعت شد. قاهر مردى با هيبت و بسيار خونريز و شتاب كار و شيفته جمع مال و كج روش بود. گروهى از همسران مقتدر را مصادره كرد. همچنين مادر مقتدر را مصادره نمود و او را سرنگون به يك پا آويخت . و انواع شكنجه هاى ناگوار از زدن و اهانت درباره او روا داشت ، تا آن كه صد و سى هزار دينار از وى گرفت .
مادر مقتدر پس از آن چند روز را زنده بود و سپس از اندوه فرزندش مقتدر و شكنجه هايى كه بر خودش وارد آمده بود درگذشت .
در سال سيصد و بيست و دو قاهر خلع شد و سبب خلع وى اين بود كه وزيرش ابن مقله از ترس او پنهان شده بود و همواره لشكريان را بر وى شورانيده ، آنها را وادار مى كرد از قاهر بپرهيزند. ابن مقله همچنان لشكريان را تحريك كرد و برانگيخت تا آنكه بر قاهر شوريده ، وى را خلع كردند، سپس چشمانش را ميل كشيدند چندان كه بر گونه هايش روان شد.
قاهر از آن پس به زندان افتاد و مدتى چند در آنجا ماند و پس از دگرگونى اوضاع از زندان بيرون آمد و بدين ترتيب گاهى به زندان مى افتاد و گاه آزاد مى شد، تا آنكه روزى از زندان بيرون آمده به جامع منصور رفت و از مردم درخواست صدقه كرد و مقصودش از آن كار بدنام كردن مستكفى بود. در اين وقت يكى از هاشميان قاهر را بدان حال ديد و او را از سئوال بازداشت و پانصد درهم بدو داد.
در روزگار قاهر اتفاقى كه قابل ذكر باشد نيفتاد.(9)

كلنجار ابن مقله با دنيا


ابن مقله ، صاحب خط مشهور است كه به زيبائيش مثل ها زده اند. وى اولين كسى است كه خط مزبور را اختراع كرد و از صورت كوفى به وضع جديد در آورد و پس از او ابن بوّاب از او پيروى كرد.
ابن مقله در ابتداى كارش در يكى از ديوان ها خدمت مى كرد و هر ماه شش ‍ دينار مى گرفت . سپس به ابوالحسن بن فرات وزير پيوست و از خواص او شد. ابن فرات كه در جود و سخا همچون دريا بود، ابن مقله را محترم داشت و مقامش را بالا برد.
ابن مقله را رسم بر اين بود كه نزد ابن فرات مى نشست و نامه هاى ارباب حوائج را گرفته به عرض او مى رسانيد و از اين راه سود مى برد. ابن فرات نيز براى آنكه نفعى عايد اين مقله شود او را وادار مى كرد، از اين راه به تحصيل مال پردازد.
ابن مقله همچنان در اين شغل باقى ماند تا آنكه كارش رونق گرفت و مالى فراوان اندوخت . چون ابن فرات در مرتبه دوم به وزارت رسيد ابن مقله در دولت او صاحب نفوذ شد و شهرتى زياد پيدا كرد و منزلتى بزرگ يافت .

ادامه نوشته

حلاّج


در زمان مقتدر، حلاج به قتل رسيد. حلاج كه نامش حسين معروف به منصور و كينه اش ابوالمغيث بود. اصلش مجوسى و از مردم فارس بود. و در واسط و به قولى در شوشتر پرورش يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزد سهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادى ملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر داشت . گاه پشمينه و پلاس ‍ مى پوشيد و گاه جامه هاى رنگارنگ در بر مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه مى پوشيد. زمانى ديگر قبا و لباس لشكريان بر تن مى كرد.

ادامه نوشته

تبعيد امام هادى عليه السلام به سامرا

متوكل امام هادى عليه السلام را از مدينه به پادگان سامرا احضار كرد. مورخين علت انتقال امام هادى عليه السلام از مدينه به شهر سامرا را چنين نقل مى كنند:
عبدالله فرزند محمد از طرف دستگاه طاغوت بنى عباس سرپرست جنگ و عهده دار نماز در مدينه بود. در مورد امام هادى عليه السلام نزد متوكل عباسى (دهمين خليفه عباسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمد داشت كه آن حضرت را بيازارد. امام هادى عليه السلام از سعايت و بدگوئيهاى او نزد متوكل آگاه شد. نامه اى به متوكل نوشت و در آن آزار رسانى و دروغ بافى عبدالله فرزند محمد را متذكر شد و خواستار رسيدگى فرمود. وقتى كه نامه به دست متوكل افتاد جواب نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امام هادى عليه السلام احترام نمود و آن حضرت را به پادگان سامرا دعوت كرد.

ادامه نوشته

جنايت روميان در زمان عنبسه بن اسحاق


در تاريخ 237، منتصر حكومت نواحى مصر را به عنبسه فرزند اسحاق داد و جز چند ماهى در مصر نماند كه روميان در هشتاد و پنج كشتى بر سر ((دمياط)) فرود آمدند و جماعتى از مسلمين را كشتند و هزار و چهار سد خانه را آتش زدند. رئيس آنان را ابن قطونا مى گفتند و از زنان مسلمان هزار و هشتصد و بيست زن و از زنان مصرى هزار زن و از يهوديان صد زن اسير گرفتند و آنچه اسلحه در ((دمياط)) و ((سقط)) بود به دست آنان افتاد و مردم رو به گريز نهادند. در حدود دو هزار نفر در دريا غرق شدند و ((روميان )) دو روز و دو شب ماندند و سپس بازگشتند.

آزادى عبدالملك بن صالح



امين ، عبدالملك فرزند صالح را از زندان در آورد و او را بر تمام آنچه قبلا به او واگذار بوده است يعنى جزيره و شهرستان قنسرين و عواصم و مرزها حكومت داد و اموال و مزارعش را به وى باز داد و پسرش عبدالرحمن و كاتبش قمامه را بدو سپرد. پس قمامه را در حمامى در بسته و سخت تابيده حبس كرد و گربه هايى همراه وى به حمام انداخت و در همان حمام بود تا جان داد و پسر خود را نيز زندانى كرد و همچنان زندانى بود.
هنگامى كه عبدالملك را از زندان در آوردند و سخنى از بيداد رشيد نسبت به خويش مى راند چنين گفت :

ادامه نوشته

زندانى شدن عبدالملك بن صالح



رشيد در سال 188 عبدالملك بن صالح بن على هاشمى را زندانى كرد. چه پسرش عبدالرحمن و منشى و غلامش قمامه بن يزيد از وى گزارش دادند كه او خود را شايسته خلافت مى داند و با رؤ ساى قبايل و عشاير كه در شام و جزيره مكاتبه مى كند.
عبدالملك مردى شريف و سخنور و خوش بيان بود. پس گفت :
- سبب من چيست ، اگر به گناهى است بدان اعتراف كنم و اگر به گزارشى است تا از آن بيزارى جويم .
رشيد او را احضار كرد و گفت :
اين پسرت عبدالرحمن كه نقشه نافرمانى و ناسازى تو را گزارش ‍ مى دهد.
گفت :

ادامه نوشته

رشيد، احمد، حاضر



رشيد، احمد بن عيسى بن زيد علوى را دستگير كرد و او را در رافقه زندانى نمود. احمد بن عيسى از زندان گريخت و رهسپار بصره شد و شيعيان را به وسيله مكاتبه به يارى خويش دعوت مى نمود. پس رشيد جاسوسان بر او گماشت و براى هر كس او را تسليم كند، مالها قرار داد. و ليكن بر او دست نيافتند. پس ملازم او ((حاضر)) كه تدبير كار احمد، به دست وى بود، دستگير و نزد رشيد فرستاده شد و چون به بغداد رسيد و از دروازه كرخ در آمد، گفت :
- اى مردم ! منم حاضر! ملازم احمد بن عيسى بن زيد علوى كه شاه مرا دستگير كرده است !
پس گماشتگان بر او از سخن گفتنش جلوگيرى كردند. و چون بر رشيد در آمد، او را از حال احمد پرسش نمود و تهديد كرد، حاضر گفت :
- من پيرمردى هستم از نود گذشته ، آيا آخر كار خود را آن قرار دهم كه پسر پيامبر خدا را نشان دهم تا كشته شود؟
پس رشيد دستور داد كه او را زدند تا مرد. و در بغداد به دار آويخته شد، و احمد بن عيسى وفات كرد بى آنكه پس از آن خبرى از وى دانسته شود.

رشيد و خاندان برمك



رشيد در بازگشت از حج ، در حيره فرود آمد و چند روز اقامت گزيد. سپس ‍ از راه باديه رهسپار شد و در جايى از انبار به نام ((حرف )) در ديرى كه به آن ((عمر)) گفته مى شد منزل كرد و روزش را همانجا گذراند و در همان شب وزير خود جعفر بن يحيى بن خالد را بى آنكه بيش از آن امرى پيش ‍ آمده باشد، كشت . و بامداد فردا او را به بغداد حمل كرد تا او را سه شقه كرده در پلهاى بغداد به دار آويختند و بغداد را در آن تاريخ سه پل بود.
يحيى بن خالد بن برمك و فرزندان و خاندانش را به زندان انداخت و دارائى آنان را مصادره كرد و املاكشان را گرفت و گفت :
- اگر دست راستم مى دانست به چه سبب چنين كارى كردم هر آينه آن را مى بريدم .
اسماعيل بن صبيح گويد:

ادامه نوشته

منع شكنجه از مردم

هارون الرشيد در سال 184 بر كارمندان و كشاورزان و دهقانان و دهداران و خريداران غلات و اجاره كاران كه بدهكاريهاى روى هم آمده داشتند، سخت و گرفت و عبدالله بن هيثم بن سام را ماءمور مطالبه از ايشان كرد. پس ‍ عبدالله براى وصول مطالبات مردم را به انواع شكنجه ها عذاب مى داد.
رشيد در همين سال سخت بيمار و مردنى شد. پس فضل بن عياض بر وى در آمد و مردم را ديد كه بابت باج در شكنجه اند. پس گفت :
- شكنجه را از ايشان برداريد، چه من از حديث پيامبر خدا شنيدم كه مى فرموده است : ((من عذب الناس فى الدنيا، عذبه الله يوم القيامه ؛
هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد، روز رستاخيز خدا او را شكنجه خواهد داد.))
پس رشيد دستور داد تا شكنجه از مردم برداشته شود و از آن سال شكنجه برداشته شد.

جان دادن يك زندانى در زندان هارون الرشيد



هارون الرشيد فضل بن يحيى را والى خراسان كرد و فضل رهسپار خراسان گرديد. و طالقان را كه مردم آن سر به مخالفت برداشته بوند، فتح كرد خاقان ترك نيز با سپاهى عظيم به جنگ وى شتافت و با سپاه فضل روبرور شد و جنگ ميان آن دو در گرفت . بس ضربتى بر خاقان ترك وارد شد و تسليم گرديد و فضل لشكرش را مستاءصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت .
يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن به خراسان گريخته بود و داخل سرزمين ديلم شده بود. پس هارون نامه اى تهديدآميز به شاه ديلم نوشت و يحيى را از او خواست و او هم در تعقيب يحيى بر آمد و چون يحيى چنان ديد، از فضل امام خواست . پس او را امان داد و نزد رشيد فرستاد و رشيد او را زندانى كرد و همچنان در زندان ماند تا وفات كرد و به قولى گماشته هارون چند روز به وى غذا نداد تا از گرسنگى مرد.
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:

ادامه نوشته

- بلبل زبانى معين بن زائده



منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .

ادامه نوشته

- بلبل زبانى معين بن زائده



منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .

ادامه نوشته

اى پسر زن بدبو!



ابوجعفر، عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى را حكومت خراسان داد و او برادر خود عمر بن عبدالرحمن را به جاى خويش رئيس پليس گذاشت و مغيره به سليمان حاكم قهستان و مجاشع بن حريث انصارى حاكم بخارا را كشت و در تعقيب شيعيان بنى هاشم بر آمد و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و مثله مى كرد. (دست و پا و گوش و بينى مى بريد.)
ابوجعفر به وى نامه نوشت و سوگند ياد كرد كه البته او را خواهد كشت . از اين رو در سال 141 ياغى گشت و ابوجعفر، مهدى را بر سر وى فرستاد و مهدى رهسپار رى شد و اسيد بن عبدالله خزاعى را به حكومت خراسان گماشت و همراه وى لشكرها گسيل داشت و او در مرو با عبدالجبار رو به رو شد و سپاه وى را در هم شكست و عبدالجبار گريخت ، پس اسيد او را تعقيب كرد و دستگيرش نمود و نزد ابوجعفر فرستاد و ابوجعفر در قصر ابن هبيره - يك منزلى بغداد - بود كه عبدالجبار به حضور وى رسيد. چون بر او وارد شد گفت :
- اى امير مؤ منان ! كشتنى جوانمرانه !
و ابوجعفر گفت :
- اى پسر زن بدبو! آن را پشت سر گذاشته اى !
و او را پيش داشت و گردن زد و به دارش آويخت . پس چند روز روى چوبه دار ماند و سپس برادر عبيد الله بن عبدالرحمن شبانه آمد و او را فرود آورد و به خاك سپرد و چون خبر به ابوجعفر رسيد، گفت :
- او را به آتش دوزخ واگذاريد!

توسعه مسجدالحرام



ابوجعفر خواست تا بر وسعت مسجد الحرام بيفزايد. چون مردم از تنگى آن شكايت داشتند. پس به زياد بن عبيدالله حارثى نوشت كه خانه هاى پيرامون مسجد را بخرد، تا به اندازه وسعت مسجد بر آن بيافزايد. لكن مردم از فروختن خانه ها امتناع ورزيدند.
ابوجعفر آن را با جعفر بن محمد عليه السلام در ميان گذاشت . ايشان فرمود:
- از آنان بپرس كه آيا آنان بر خانه كعبه وارد شده اند، يا خانه در آنان ؟
ابوجعفر آن را به زياد نوشت و زياد آن سخن را به آنان گفت ، در پاسخ گفتند:
- ما به خانه وارد شديم .
پس جعفر بن محمد عليه السلام گفت :
- حريم خانه به آن تعلق دارد.

ادامه نوشته

جنايت ابوالعباس سفاح



ابوالعباس برادرش يحيى من محمد بن على را والى موصل قرار داد و چهار هزار مرد خراسانى همراه وى ساخت . يحيى در سال 133 به موصل آمد و بسيارى از مردم آنجا را كشت و به قولى روز جمعه مردم را فرا خواند و هيجده هزار نفر از عرب را كشت و بندگان و موالى آنان را از دم تيغ گذراند و چنان خونى به راه انداخت كه آب دجله را رنگين ساخت .
سليمان بن هشام بن عبدالملك ، از ابوالعباس ، امان خواسته بود و همراه او پسرش بر وى آمد و ابوالعباس او را گرامى داشت و با وى نيكى كرد و خود و پسرانش را بر مخدره ها و صندليها نشانيد.
ابوالعباس اول شبها مى نشست و اهل بيت خود را بار مى داد. شبى كه بستگانش و خواص خود را بار داده بود، ابوالجهم بر ايشان در آمد و به او گفت :
- اعرابى شتر سوار، شتابان رسيد و شتر خود را بر در كاخ خواباند و عقال كرد؛ سپس نزد من آمد و گفت : ((براى من از اميرالمؤ منين بار بخواه )) گفتم :
((برو و جامه هاى سفرت را در آور و نزد من باز گرد، كه به همين زودى براى تو بار خواهم ساخت .)) گفت : ((من سوگند ياد كرده ام كه جامه اى از تن خود ننهم و نقابى بر نگيرم ، تا به روى وى بنگرم ))
ابوالعباس گفت :
- آيا به تو گفت من كه هستم .
ابوالجهم گفت :
- آرى ، مى گويد كه سديف غلام تو است .
- پس بارش ده !

ادامه نوشته

آزار و اذيت زيد به على توسط هشام



هشام زيد بن على بن الحسين را احضار كرد و گفت :
- يوسف بن عمر ثقفى به من نوشته است كه خالد بن عبدالله قسرى به وى گفته كه ششصد هزار درهم نزد تو امانت سپرده است .
زيد گفت :
- خالد را نزد من چيزى نيست .
هشام گفت :
- ناچار بايد نزد يوسف بن عمر فرستاده شوى ، تا تو و خالد را رو به رو كند.
زيد جواب داد:
- مرا نزد غلام ثقفى مفرست تا مرا بازيچه خويش قرار دهد.
- از فرستادنت نزد وى چاره اى نيست .

ادامه نوشته

فاجعه قتل شبيب



در سال 76، شبيب بن يزيد شيبانى حرورى ، در عراق ، خروج كرد. حجاج براى سركوبى او سپاهيان بسيارى فرستاد. اما او، همه را شكست داد. شبيب در ميان نواحى كوهستانى ((عراق )) جا به جا مى شد و خودش را از چشمان سپاهيان حجاج پنهان نگه مى داشت .
روزى ، شبانگاه به كوفه در آمد و بر در قصر حجاج ايستاد و عمود بر در كوبيد و گفت :
- ابى رغال ! به سوى ما بيرون آى !

ادامه نوشته

فرماندارى حجاج



حجاج بن يوسف وقتى كه در سال 74 از بناى كعبه فراغت يافت ، گردن جمعى از صحابه پيامبر خدا مهر كرد، تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند.
از آن جمله بود: جبار بن عبدالله ، انس بن مالك ، سهل بن سعد ساعدى و جماعتى همراه ايشان و مهرها از قلع بود.

ادامه نوشته

- با اينكه در بند هستى مى خواهى مرا فريب دهى ؟

عبدالملك وقتى بر شام مسلط شد و به وضعش سر و سامانى داد، عبدالرحمن بن عثمان ثقفى را جانشين خود ساخت و از آن جا خارج شد و براى جنگ با زفر بن حارث آهنگ قرقيسا كرد. وقتى به وادى بطنان قنسرين رسيد خبر يافت عمرو بن سعيد بن عاص در دمشق سربلند كرده و مردم را براى قيام عليه عبدالملك فرا خوانده و خود را خليفه ناميده است و عبدالرحمن را بيرون كرده و خزانه ها و بيت المال را به چنگ خود آورده است .

ادامه نوشته

كيفيت قتل ابن زبير



ابن زبير وقتى از پيروزى در جنگ ، نااميد شد به پيش مادرش اسماء دختر ابوبكر آمد و گفت :
- اى مادر چگونه بامداد كردى ؟
مادرش جواب داد:
- همانا در مردن آسايش است و دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار: يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم و يا پيروز گردى كه چشمان من روشن شود!
ابن زبير گفت :
- اى مادر اينان به من امان داده اند، تو چه مى گويى ؟
مادر گفت :

ادامه نوشته

سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر



عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((دير جاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت . سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند.
مصعب تنها و بى كس در خيمه اى بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او را غافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند.
عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روى تخت عبدالملك گذاشت ، عبدالملك به سجده افتاد.
ابومسلم نخعى مى گويد:

ادامه نوشته

جنايت مصعب بن زبير در عراق



سال 68 هجرى بود. عبدالله بن زبير برادر خود مصعب بن زبير را به عراق فرستاد تا با مختار نبرد كند. مختار دچار بيمارى اسهال بود و از آن بيمارى به شدت رنج مى برد. با اين حال چهار ماه در جنگ با صعب بن زبير پايدارى كرد. مختار ياران بى وفايى داشت . بسيارى از آنها پنهانى فرار كردند و مختار را تنها گذاشتند. سرانجام مختار به كوفه رفت و در قصر فرود آمد. قصر را به سنگر محكمى تبديل كرد. هر روز از قصر بيرون مى آمد و در بازارهاى كوفه با اندك ياران خود با سربازان ابن زبير مى جنگيد. وقتى خسته مى شد دوباره به قصر بر مى گشت و جان تازه اى مى گرفت .
روزى بيرون آمد و تا آخرين نفس با سربازان ابن زبير جنگيد. وقتى خسته شد، مردان ابن زبير ريختند و بى رحمانه او را به قتل رساندند. ياران و ارادتمندان مختار كه شكست او را ديدند به قصر پناه آوردند و از مصعب امان خواستند. مصعب به آنان امان داد و اطمينان داد كه آسيبى به آن ها نخواهد رساند. ياران مختار وقتى يكى يكى از داخل قصر بيرون آمدند. مصعب دستور داد كه گردنهايشان را بزنند. سربازان مصعب هر كس را كه از داخل قصر خارج مى شد بى رحمانه گردن مى زدند و با اين كارشان روى همه عقد شكنان تاريخ را سفيد مى كردند. مصعب سپس به سراغ زن مختار رفت . اسماء دختر نعمان بن بشير. از او پرسيد:

ادامه نوشته

عبدالله بن زبير دشمن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم

 

عبدالله به بنى هاشم سخت گرفت ، دشمنى و كينه ورزى با ايشان را به اوج رساند و تا آنجا پيش رفت كه درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه اش حذف كرد. وقتى از او در اين خصوص سوال شد، جواب داد:
- او را خاندان بدى است ، كه هرگاه ذكر او به ميان آيد گردن كشند و هر گاه نامش را بشنوند خود را بر افرازند.
روزى ابن زبير، محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس و بيست و چهار مرد از بنى هاشم را گرفت كه با او بيعت كنند. آنان زير بار نرفتند. ابن زبير دستور داد:
- آنان را در حجره زمزم زندانى كنيد! به خدايى كه جز او خدايى نيست - اگر بيعت نكنند - آنان را آتش مى زنم !
به دستور ابن زبير مردان بنى هاشم روانه زندان شدند. محمد بن حنفيه به مختار بن ابى عبيد نامه نوشت :

ادامه نوشته