بخت نصر
يعقوبى مى گويد: |
يعقوبى مى گويد: |
مسعودى در مروج الذهب مى نويسد: |
وى ابو منصور محمد بن معتضد است و در سال سيصد و بيست با او بيعت شد. قاهر مردى با هيبت و بسيار خونريز و شتاب كار و شيفته جمع مال و كج روش بود. گروهى از همسران مقتدر را مصادره كرد. همچنين مادر مقتدر را مصادره نمود و او را سرنگون به يك پا آويخت . و انواع شكنجه هاى ناگوار از زدن و اهانت درباره او روا داشت ، تا آن كه صد و سى هزار دينار از وى گرفت . |
ابن مقله ، صاحب خط مشهور است كه به زيبائيش مثل ها زده اند. وى اولين كسى است كه خط مزبور را اختراع كرد و از صورت كوفى به وضع جديد در آورد و پس از او ابن بوّاب از او پيروى كرد. |
در زمان مقتدر، حلاج به قتل رسيد. حلاج كه نامش حسين معروف به منصور و كينه اش ابوالمغيث بود. اصلش مجوسى و از مردم فارس بود. و در واسط و به قولى در شوشتر پرورش يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزد سهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادى ملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر داشت . گاه پشمينه و پلاس مى پوشيد و گاه جامه هاى رنگارنگ در بر مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه مى پوشيد. زمانى ديگر قبا و لباس لشكريان بر تن مى كرد. |
متوكل امام هادى عليه السلام را از مدينه به پادگان سامرا احضار كرد. مورخين علت انتقال امام هادى عليه السلام از مدينه به شهر سامرا را چنين نقل مى كنند: |
در تاريخ 237، منتصر حكومت نواحى مصر را به عنبسه فرزند اسحاق داد و جز چند ماهى در مصر نماند كه روميان در هشتاد و پنج كشتى بر سر ((دمياط)) فرود آمدند و جماعتى از مسلمين را كشتند و هزار و چهار سد خانه را آتش زدند. رئيس آنان را ابن قطونا مى گفتند و از زنان مسلمان هزار و هشتصد و بيست زن و از زنان مصرى هزار زن و از يهوديان صد زن اسير گرفتند و آنچه اسلحه در ((دمياط)) و ((سقط)) بود به دست آنان افتاد و مردم رو به گريز نهادند. در حدود دو هزار نفر در دريا غرق شدند و ((روميان )) دو روز و دو شب ماندند و سپس بازگشتند. |
امين ، عبدالملك فرزند صالح را از زندان در آورد و او را بر تمام آنچه قبلا به او واگذار بوده است يعنى جزيره و شهرستان قنسرين و عواصم و مرزها حكومت داد و اموال و مزارعش را به وى باز داد و پسرش عبدالرحمن و كاتبش قمامه را بدو سپرد. پس قمامه را در حمامى در بسته و سخت تابيده حبس كرد و گربه هايى همراه وى به حمام انداخت و در همان حمام بود تا جان داد و پسر خود را نيز زندانى كرد و همچنان زندانى بود. |
رشيد در سال 188 عبدالملك بن صالح بن على هاشمى را زندانى كرد. چه پسرش عبدالرحمن و منشى و غلامش قمامه بن يزيد از وى گزارش دادند كه او خود را شايسته خلافت مى داند و با رؤ ساى قبايل و عشاير كه در شام و جزيره مكاتبه مى كند. |
رشيد، احمد بن عيسى بن زيد علوى را دستگير كرد و او را در رافقه زندانى نمود. احمد بن عيسى از زندان گريخت و رهسپار بصره شد و شيعيان را به وسيله مكاتبه به يارى خويش دعوت مى نمود. پس رشيد جاسوسان بر او گماشت و براى هر كس او را تسليم كند، مالها قرار داد. و ليكن بر او دست نيافتند. پس ملازم او ((حاضر)) كه تدبير كار احمد، به دست وى بود، دستگير و نزد رشيد فرستاده شد و چون به بغداد رسيد و از دروازه كرخ در آمد، گفت : |
رشيد در بازگشت از حج ، در حيره فرود آمد و چند روز اقامت گزيد. سپس از راه باديه رهسپار شد و در جايى از انبار به نام ((حرف )) در ديرى كه به آن ((عمر)) گفته مى شد منزل كرد و روزش را همانجا گذراند و در همان شب وزير خود جعفر بن يحيى بن خالد را بى آنكه بيش از آن امرى پيش آمده باشد، كشت . و بامداد فردا او را به بغداد حمل كرد تا او را سه شقه كرده در پلهاى بغداد به دار آويختند و بغداد را در آن تاريخ سه پل بود. |
هارون الرشيد فضل بن يحيى را والى خراسان كرد و فضل رهسپار خراسان گرديد. و طالقان را كه مردم آن سر به مخالفت برداشته بوند، فتح كرد خاقان ترك نيز با سپاهى عظيم به جنگ وى شتافت و با سپاه فضل روبرور شد و جنگ ميان آن دو در گرفت . بس ضربتى بر خاقان ترك وارد شد و تسليم گرديد و فضل لشكرش را مستاءصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت . |
منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت : |
منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت : |
ابوجعفر، عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى را حكومت خراسان داد و او برادر خود عمر بن عبدالرحمن را به جاى خويش رئيس پليس گذاشت و مغيره به سليمان حاكم قهستان و مجاشع بن حريث انصارى حاكم بخارا را كشت و در تعقيب شيعيان بنى هاشم بر آمد و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و مثله مى كرد. (دست و پا و گوش و بينى مى بريد.) |
ابوجعفر خواست تا بر وسعت مسجد الحرام بيفزايد. چون مردم از تنگى آن شكايت داشتند. پس به زياد بن عبيدالله حارثى نوشت كه خانه هاى پيرامون مسجد را بخرد، تا به اندازه وسعت مسجد بر آن بيافزايد. لكن مردم از فروختن خانه ها امتناع ورزيدند. |
ابوالعباس برادرش يحيى من محمد بن على را والى موصل قرار داد و چهار هزار مرد خراسانى همراه وى ساخت . يحيى در سال 133 به موصل آمد و بسيارى از مردم آنجا را كشت و به قولى روز جمعه مردم را فرا خواند و هيجده هزار نفر از عرب را كشت و بندگان و موالى آنان را از دم تيغ گذراند و چنان خونى به راه انداخت كه آب دجله را رنگين ساخت . |
هشام زيد بن على بن الحسين را احضار كرد و گفت : |
در سال 76، شبيب بن يزيد شيبانى حرورى ، در عراق ، خروج كرد. حجاج براى سركوبى او سپاهيان بسيارى فرستاد. اما او، همه را شكست داد. شبيب در ميان نواحى كوهستانى ((عراق )) جا به جا مى شد و خودش را از چشمان سپاهيان حجاج پنهان نگه مى داشت . |
حجاج بن يوسف وقتى كه در سال 74 از بناى كعبه فراغت يافت ، گردن جمعى از صحابه پيامبر خدا مهر كرد، تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند. |
ابن زبير وقتى از پيروزى در جنگ ، نااميد شد به پيش مادرش اسماء دختر ابوبكر آمد و گفت : |
عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((دير جاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت . سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند. |
سال 68 هجرى بود. عبدالله بن زبير برادر خود مصعب بن زبير را به عراق فرستاد تا با مختار نبرد كند. مختار دچار بيمارى اسهال بود و از آن بيمارى به شدت رنج مى برد. با اين حال چهار ماه در جنگ با صعب بن زبير پايدارى كرد. مختار ياران بى وفايى داشت . بسيارى از آنها پنهانى فرار كردند و مختار را تنها گذاشتند. سرانجام مختار به كوفه رفت و در قصر فرود آمد. قصر را به سنگر محكمى تبديل كرد. هر روز از قصر بيرون مى آمد و در بازارهاى كوفه با اندك ياران خود با سربازان ابن زبير مى جنگيد. وقتى خسته مى شد دوباره به قصر بر مى گشت و جان تازه اى مى گرفت . |
عبدالله به بنى هاشم سخت گرفت ، دشمنى و كينه ورزى با ايشان را به اوج رساند و تا آنجا پيش رفت كه درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه اش حذف كرد. وقتى از او در اين خصوص سوال شد، جواب داد: |



شهيد آيت الله سيد حسن مدرس ، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضد ظلم و ستم ، و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 قمرى در تبعيدگاه خود، كاشمر، توسط مزدوران رضاخان ، مسموم و به شهادت رسيد، در حالى كه حدود 70 سال داشت ، قبر شريفش در كاشمر (از شهرهاى خراسان ) مزار مسلمين است .
|
شخصى به حضور رسول خدا(ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا!! تو در نزد من محبوبتر از خودم ، و محبوبتر از فرزندانم هستى ، هر گاه در خانه ام هستم ، ياد تو از آشيانه قلبم نمى رود، تا از خانه بيرون آيم و تو را زيارت كنم ، ولى وقتى كه به ياد مرگ مى افتم با خود مى گويم من پس از مرگ (فرضا اگر) وارد بهشت شوم ، تو را نمى بينم زيرا مقام تو بسيار ارجمند است ، و با پيامبران در درجات بالاى بهشت هستيد (از اين رو اندوهگين هستم كه بعد از مرگ ترا نمى بينم ) و اگر اهل جهنم باشم كه تكليفم روشن است . |
خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان گذاشت ، او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود، او روزى گفت : با آنهمه اختيارات و مقامات ، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم ، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شود، و با خيال راحت ، استراحت كنم و شاد باشم . |
هنگامى كه امام على (ع ) از جريان شهادت مظلومانه مالك ، و اسارت زنان خاندان او باخبر شد، بسيار رنجيده خاطر و اندوهگين گرديد، و گفت : انّا لله و انا اليه راجعون ، سپس در مرثيه او اشعارى خواند و با اين اشعار خود را به صبر و بردبارى ، دلدارى داد و آن اشعار اين است :
امام على (ع ) اين گونه از اين فاجعه دل خراش و غم انگيز مى سوخت ، ولى از سوى ديگر، هنگامى كه اين خبر به ابوبكر رسيد، موضوع را ناديده گرفت ، اينك جريان برخورد او را در اينجا بخوانيد: |
بعد از رحلت رسول خدا(ص ) پس از آنكه ابوبكر را به عنوان خليفه ، نصب كردند، مالك بن نويره (از اصحاب خاص رسول خدا) كه در ميان خاندان خود در سرزمين ((بطاح )) (چند فرسخى مدينه ) بود، سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه رهسپار گرديد، آن روز، روز جمعه (پنجمين روز رحلت رسول خدا) بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر از طايفه((تيم )) بر پله منبر ايستاده (و خطبه نماز جمعه مى خواند.) |
1 ابونصرمؤ ذن نيشابورى گويد: به بيمارى سختى مبتلا شدم بطورى كه زبانم سنگين شد و نمى توانستم سخن بگويم ، به دلم خطور كرد كه به زيارت مرقد امام رضا(ع ) بروم و در آنجا دعا كنم ، و آن حضرت را در خانه شفيع قرار دهم ، تا خداوند مرا از اين بيمارى نجات بخشد و زبانم شفا يابد. |
ابوذر به محضر رسول خدا(ص ) آمد و گفت : دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم آيا اجازه مى دهى من و برادرزاده ام به سرزمين ((مزينه )) برويم ، و در آنجا زندگى كنيم ؟ |
روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر(ص ) عبور مى كرد، آن حضرت به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى پشت اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود.)) |
بسربن ارطاة ،دژخيم خون آشام معاويه بود، معاويه به او گفته بود هر جا از شيعيان على (ع ) را يافتى قتل عام كن ، او در حجاز و يمن و ساير نقاط، خانه هاى شيعيان را به آتش كشيد و به صغير و كبير رحم نكرد، و سى هزار نفر را كشت ، و جنايت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بى رحمى او بجائى رسيد كه وارد ((صغاء)) (در يمن ) شد تا عبيد الله بن عباس (پسر عموى على عليه السلام ) را دستگير كند و بكشد، عبيد الله از صغاء بيرون رفته بود، او در جستجوى كودكان عبيدالله بود تا خون آنها را بريزد. |
نقل مى كنند: بعضى از علماى متعصّب اهل سنّت كتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود، و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشيّع ، گمراه و بدبين مى نمود، مرجع معروف شيعه ، علامه حلّى (متوفى 726 ه.ق ) تصميم گرفت به هر نحو ممكن ، آن كتاب را از وى به عنوان امانت بگيرد و پس از اطلاع از مطالب آن ، ردّ آن را بنويسد، ولى آن دانشمند سنّى ، آن كتاب را به هيچكس نمى داد. |
وقتى كه محمد رضا شاه مخلوع در سال 1358 شمسى به مصر رفت ، انورسادات رئيس جمهورى معدوم مصر در آن وقت ، طرح يك ويلاى لوكس را در ساحل مديترانه ، نزديك محل استراحت خودش در اسكندريه ريخت ، كه مخصوص شاه مخلوع ايران باشد، ساختن ساختمان آن ويلا نيز شروع شد، ولى وقتى كه معالجه شاه به خاطر سرطان در بن بست قرار گرفت ، آن ساختمان متوقف گرديد، و به جاى آن ، كار ((مقبره لوكس )) در مسجد رفاعى قاهره براى محمدرضاشاه ، شروع گرديد. |
1 رضاشاه وقتى كه از ايران رانده شد، يك شمشير جواهر نشان قديمى زيبا و گرانقيمت از خزانه سلطنتى ايران كه در مراسم تاجگذارى از آن استفاده كرده بود، به خارج برد و در تبعيدگاه خود آفريقاى جنوبى از دنيا رفت . |
شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد. |
شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد. |
رسول خدا(ص ) فرمود: موسى (ع ) در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، نزد موسى (ع ) آمد و (به عنوان احترام موسى ) كلاهش را از سرش برداشت و در برابر موسى (ع ) ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد: |
در جنگ احد يك نفر جوان ايرانى مسلمان در صف مسلمين بود و با دشمنان مى جنگيد، ضربت كوبنده اى بر دشمن وارد ساخت و او را از پاى در آورد و در اين هنگام گفت : |
حسين بن خالد مى گويد: به امام رضا(ع ) عرض كردم : جمعى مى گويند رسول خدا(ص ) فرمود: ان الله خلق آدم على صورته : ((خداوند آدم را به صورت خودش آفريد.)) |
چوپانى در بيابان مشغول چرانيدن گوسفندان بود، دانشمندى در سفر به او رسيد و اندكى با او گفتگو كرد فهميد كه او بى سواد است ، به او گفت : ((چرا دنبال تحصيل سواد نمى روى ؟)) |
يكى از دانشمندان بر اساس تجربه شخصى خود مى گويد: |
خارپشت ، حيوانى است كه نيروى شامّه قوى دارد، به گونه اى كه از راه دور، حركت باد و طوفان را احساس مى كند. مردى در قسطنطنيّه (اسلامبول تركيه ) زندگى مى كرد، قبل از آنكه طوفان و بادهاى تند پائيزى فرا رسد، خود را آماده مى كرد، تا از گزند خطر آن محفوظ بماند. |
ام العلاء از بانوان با سابقه و خوب زمان پيامبر(ص ) بود، او از بانوانى است كه با پيامبر(ص ) در جمع زنان ، بيعت كرد. |
احنف بن قيس از مسلمانان برازنده و معروف صدر اسلام است ، كه در بصره مى زيست ، و به علم و حلم و درايت ، شهرت داشت و از سران قبيله و از افراد متدين و خداترس بود. |
امام باقر(ع ) فرمود: در يكى از جنگها، رزمندگان اسلام ، گروهى از دشمن را اسير كرده و به حضور پيامبر(ص ) آوردند (اسيرانى كه قتل آنها لازم يا روا بود.) |
محمد بن اءبى عمير (مشهور به ابن ابى عمير) از شاگردان خاص و مورد اطمينان امام موسى بن جعفر(ع ) و امام رضا و امام جواد (عليهم السّلام ) بود، او مرد علم و فقه و عبادت و زهد بود، او به قدرى علاقه به عبادت خدا داشت ، كه بعد از نماز صبح ، به سجده شكر مى افتاد و تا هنگام ظهر سر از سجده بر نمى داشت . |
طبق روايان متعدد، دفن امام معصوم (ع ) توسط امام معصوم ديگر انجام مي گيرد. |
شخصى در كوفه از خانه بيرون آمد، و مقدارى پول برداشته بود كه به محله كناسه كوفه برود تا الاغى خريدارى كند. |
در عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز(كه داستانش در داستان 50 گذشت ) مردى از اهل تسنّن چنين سوگند ياد كرد: |
روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر اسلام (ص ) در بصره تدريس حديث مى كرد، و شاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى ((برص )) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم . |
نقل شده : امير مؤمنان على (ع ) سوار بر اسب در كنار خانه اى ، توقف كرد و پياده شد، و افسار اسب را به شخصى داد كه آن را نگهدارد، و وارد آن خانه شد و پس از ملاقات و ديدار با صاحب خانه ، از خانه بيرون آمد، و ديد آن شخص افسار اسب را بيرون آورده و با خود برده است . |
انس بن مالك مى گويد: همراه پيامبر(ص ) به بيابان رفتيم ، پرنده اى را در آنجا ديديم كه آواز مخصوصى از او شنيده مى شد. |
هنگامى كه حضرت موسى (ع ) از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون ،و دعوت او به خداپرستى ، ماءمور گرديد، موسى عليه السلام (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: ((پروردگارا چه كسى از خانواده و بچه هاى من ، سرپرستى مى كند؟!)) |
فقيرى ، شديدا به يكى از لوازم زندگى ، نياز پيدا كرد، يكى از آشنايان پس از آگاهى به نياز شديد، او به او پيشنهاد كرد كه : فلانكس ، ثروت كلان دارد، اگر او به نياز تو آگاه شود، قطعا آن را تاءمين مى كند.))
|
عبدالله بن حذافه از ياران دلاور و رسول خدا(ص ) از طايفه بنى سهم ، از دودمان قريش بود، وى در يكى از جنگهاى مسلمانان با روميان ، همراه هشتاد نفر از مسلمين ، اسير سپاه روم شد. |
شخصى براى ابوذر غفارى ، نامه اى نوشت و از او تقاضا كرد تا حديث و سخن زيبائى را به او اهداء كند.
|
نقل شده : امام سجاد(ع ) شبى از بستر خواب برخاست ، تا نماز شب بخواند، هنگامى كه وضو مى گرفت : چشمش به آسمان افتاد، همچنان به ستارگان نگاه كرد، و با حالتى خاص ، به ستارگاه درخشان مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و هنوز دست امام سجاد(ع ) در ظرف آب بود كه صداى مؤ ذن را شنيد كه اذان مى گويد. |
بهلول عاقل ، ولى ديوانه نما، از شاگردان برجسته مكتب امام صادق (ع ) بود، كه براى حفظ دين خود، خود را به ديوانگى زده بوده ، سالى هارون با خدم و حشم و جلال و جبروت به سوى مكه براى حج ، حركت مى كرد، در مسير راه وارد كوفه شد، در بيرون كوفه بهلول را ديد كه بر نى خود سوار شده و با كودكان بازى مى كند، ماءمورين ، بهلول را از سر راه رد كردند. |
حجاج بن يوسف سقفى استاندار خونخوار عبد الملك (پنجمين خليفه اموى ) در عراق ، از جنايت كاران بزرگ تاريخ مانند چنگيز و هيتلر و صدام بود.
|
شخصى كودك شيرخوار خود را در خانه خود در بسترش خوابينيد و بيرون رفت ، او سگى داشت كه از خانه حفاظت مى كرد، آن شخص پس از ساعتى به خانه باز گشت ، وقتى كنار در خانه رسيد، ديد سگش با شوق و شورى به پيش مى آيد، ولى پوزه اش خون آلود است ، گمان بد به سگش برد كه به كودكش حمله كرده و او را دريده است ، عصبانى شد، با شتابزدگى كلت خود را كشيد و چندين تير به آن سگ شليك كرد و او را كشت . |
حضرت نوح (ع ) همسر بدى داشت مثل حضرت لوط(ع ) كه او نيز همسر بدى داشت (كه در قرآن آيه 10 سوره تحريم به اين مطلب اشاره شده است ) حتى به مردم مى گفت : نوح (ع ) مجنون است . |
آنس بن مالك مى گويد: روزى رسول خدا(ص ) فرمود: |
اميرمؤمنان (ع ) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد، شخصى در آنجا بود به على (ع ) گفت : ((آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ بعلاوه يك وسَق براي او كافى بود.)) امير مؤمنان على (ع ) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آنچه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤ ال او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام بلكه قيمت چيزى (آبروئى ) را كه به من داده ، به او داده ام ، زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آب رويش را به من بدهد، آن روئى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى سائيد.)) |
امام نهم حضرت جواد (ع ) در دهم رجب 195 هجرى قمرى در مدينه متولد شد و آخر ذيقعده سال 220 هجرى قمرى بر اثر زهرى كه به دستور معتصم عباسى توسط ام الفضل همسر آن حضرت (دختر ماءمون ) به او رسيد در بغداد شهيد شد، در ماجراى ازدواج ام الفضل (دختر ماءمون ) روايت كرده اند: |
حافظ در شعرى مى گويد:
((تو مردك بخاطر خال هندوى ترك شيرازى ، سمرقند و بخاراى ما را مى فروشى ؟!)) خواجه حافظ زمين خدمت را بوسيد و گفت : اى سلطان عالم ! اين نوع بخشندگى است كه مرا به اين روز انداخته است . بايد توجه داشت منظور حافظ اين بود كه : اگر سمرقند و بخارا را به من بدهند، من اين دو را با خال محبوب عوض نمى كنم ، و منظور از خال محبوب در زبان عرفا نقطه دل انگيز و پركشش به سوى خدا است . |
حافظ در شعرى مى گويد:
|
اميرمؤمنان على (ع ) در كوفه به بازار خرمافروشان رفت ، در آنجا ديد كنيزى گريه مى كند، از او پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ |
پس از آنكه امام حسن مجتبى (ع ) در مدينه (بوسيله زهرى كه معاويه فرستاده بود) به شهادت رسيد، معاويه در مراسم حج شركت كرد، و سپس به مدينه آمد، تصميم گرفت بالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمين به لعن و ناسزاگوئى به ساحت مقدس على (ع ) بپردازد. |
|
ابوخالد كابلى از شيعيان مخلص و اصحاب امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) بود، او مى
گويد: به حضور امام باقر (ع ) رفتم ، غذا طلبيد، با هم از آن غذا خورديم ، آنچنان آن
غذا، عالى بود كه خوشتر و گواراتر از آن در تمام عمرم نخورده بودم ، بعد از غذا، آن
حضرت به من فرمود: ((اى اباخالد غذا را چگونه يافتى ؟)) |
|
سلمان مى گويد: در محضر رسول خدا (ص ) بودم ، شخصى مقدارى انگور در غير فصلش
براى آن حضرت به هديه آورد، پيامبر (ص ) به من فرمود: برو دو فرزندم حسن و حسين
(ع ) را به اينجا بياور تا از اين انگور بخورند، من براى پيدا كردن آنها به تكاپو
پرداختم ، به خانه مادرشان حضرت زهرا(س ) رفتم ، آنجا نبودند، به خانه خواهرشان
ام كلثوم رفتم ، آنجا نيز نبودند، به حضور
رسول خدا(ص ) آمدم و عرض كردم : آنها را پيدا نكردم . پيامبر (ص ) سخت نگران شد و
برخاست و با صداى بلند مى فرمود: ((آه ! پسرانم ، و نور چشمانم كجائيد؟ هر كس مرا
به مكان آنها راهنمائى كند، جايگاه او بهشت است )). |
|
علامه حلى (متوفى 726 هجرى قمرى ) در زادگاهش ((حلّه )) سكونت داشت و داراى حوزه
درس بود، او هر شب جمعه با وسائل آن زمان ، از حلّه به كربلا براي زيارت مرقد
شريف امام حسين (ع ) مى رفت ، (با اينكه بين اين دو شهر، بيش از ده فرسخ فاصله است )
با اين كيفيت كه بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، براه مى افتاد و شب جمعه در
حرم مطهر امام حسين (ع ) مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به ((حلّه )) مراجعت مى كرد. |
|
يكى از مسلمين در
مدينه در عصر رسول خدا(ص ) در بستر مرگ قرار گفت ، او از ثروت دنيا ز شش غلام بيشتر
نداشت ،و چند دختر كوچك نيز داشت ، او كه احساس كرد در آستانه مرگ قرار گرفته ،
غلامان خود را آزاد كرد و براى دختران كوچك خود چيزى نگذاشت و سپس از دنيا رفت .
طبق معمول جنازه او را به خاك سپردند، جريان مرگ او و بجا ماندن كودكان يتيم او را
به رسول خدا(ص ) خبر دادند. |
|
امام باقر(ع )
فرمود: من و گروهى در حضور پدرم امام سجاد(ع ) بوديم ، ناگهان آهوئى از صحزا آمد و
در چند قدمى پدرم ايستاد و ناله كرد. |
|
او كوتاه قد و
سياه چهره و بد قيافه بود، اما سيرتى زيبا و قلبى نورانى و فكرى بلند و روحى سرشار
از عشق به الله داشت . نام او سعد بود ولى به خاطر سياه پوستى ، او را سعد الاسود
(سعد سياه ) مى خواندند. |
|
حسن بن جهم مى
گويد: امام هفتم حضرت كاظم (ع ) را ديدم ، محاسن خود را رنگ كرده بود، و بسيار
پاكيزه و تميز عبور مى كرد، به حضورش رفتم و پس از اسلام عرض كردم : ((محاسن خود را رنگ كرده اى ؟)) |
|
روزى رسول خدا(ص )
به بازار مدينه آمد و عبور مى كرد، چشمش به طعامى (مانند نخود) افتاد، ديد بسيار
پاكيزه و مرغوب است ، پرسيد قيمت اين طعام ،چند است ؟ در همين هنگام خداوند به او
وحى كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زير آن را روبياور، پيامبر(ص ) چنين كرد، ناگاه
ديد زير آن ، پست و نامرغوب است ، به آن بازارى رو كرد، و فرمود: |
|
سعيدبن محمدبن
جنيد معروف به ((ابن جنيد))
از داشنمدان و عرفاى نامى قرن سوم به شمار مى آمد، او استادى زبردست و عالمى ناطق
بود، ولى در سلك صوفيان به شمار مى رفت ، او در سال 297هجرى قمرى از دنيا رفت
.
|
|
زنى به حضور
پيامبر(ص ) آمد و گفت : مرا به ازدواج كسى در آور. |
|
جمعى از راه دور
به حضور پيامبر(ص ) رسيده و عرض كردند: ما بعضى از انسانها را ديديم كه بعضى ديگر
را سجده مى كردند، آيا روا است ؟ |
|
در داستان قبل
سخنى از زيد (بن صوحان ) به ميان آمد و پيامبر(ص ) در شاءن او فرمود: ((زيد چه زيد؟)) سپس فرمود: يك
دست او قبل از خودش به آن ، مى پيوندد. |
|
پيامبر(ص ) شبى در
يكى از سفرها، به ياران فرمود: |