بخت نصر


يعقوبى مى گويد:
بخت نصر پادشاه بابل به اورشليم آمد و در بنى اسرائيل كشتار كرد و اسيرشان نمود و آنها را به زمين بابل برد و سپس به زمين مصر حمله كرد و فرعون لنگ پادشاه آن را كشت . بخت نصر تورات و آنچه از كتابهاى پيغمبران در هيكل بود همه را گرفت و در چاهى نهاد و آتش در آن افكند و از خاك ، انباشته ساخت .
ارمياى پيغمبرى هم در اين زمان بود و چون از رسيدن بخت نصر آگاه شد، تابوت سكينه را برداشت و آن را در غارى كه هيچ كس آگاه نبود نهاد و از بخت نصر جز ارمياى رهايى نيافت .
شماره كسانى كه بخت نصر به زمين بابل كوچ داد، هيجده هزار نفر بود كه هزار نفر پيغمبر در ميان آنها بود و پادشاه شان ((يحنيا)) پسر يهوياقيم بود و يهوديهاى عراق از اينها هستند. گويند: ارمياى پيغمبر گفت :

ادامه نوشته

عاقبت ماءمون


مسعودى در مروج الذهب مى نويسد:
زيد دمشقى در دمشق براى ما نقل كرد كه وقتى مامون به جنگ رفت و در ((بديدون )) فرود آمد، فرستاده پادشاه روم بيامد و بدو گفت :
- پادشاه تو را مخير مى كند كه مخارج را كه در سفر از محل خود تا اينجا كرده اى به تو بدهد، يا همه اسيران مسلمان را كه در ديار روم هستند بى فديه و درهم و دينار آزاد كند و يا اينكه هر يك از شهرهاى مسلمانان را كه مسيحيان ويران كرده اند، از نو بسازد و چنانكه بوده است به تو باز دهد و تو از اين جنگ بازگردى .

ادامه نوشته

شكنجه هاى قاهر


وى ابو منصور محمد بن معتضد است و در سال سيصد و بيست با او بيعت شد. قاهر مردى با هيبت و بسيار خونريز و شتاب كار و شيفته جمع مال و كج روش بود. گروهى از همسران مقتدر را مصادره كرد. همچنين مادر مقتدر را مصادره نمود و او را سرنگون به يك پا آويخت . و انواع شكنجه هاى ناگوار از زدن و اهانت درباره او روا داشت ، تا آن كه صد و سى هزار دينار از وى گرفت .
مادر مقتدر پس از آن چند روز را زنده بود و سپس از اندوه فرزندش مقتدر و شكنجه هايى كه بر خودش وارد آمده بود درگذشت .
در سال سيصد و بيست و دو قاهر خلع شد و سبب خلع وى اين بود كه وزيرش ابن مقله از ترس او پنهان شده بود و همواره لشكريان را بر وى شورانيده ، آنها را وادار مى كرد از قاهر بپرهيزند. ابن مقله همچنان لشكريان را تحريك كرد و برانگيخت تا آنكه بر قاهر شوريده ، وى را خلع كردند، سپس چشمانش را ميل كشيدند چندان كه بر گونه هايش روان شد.
قاهر از آن پس به زندان افتاد و مدتى چند در آنجا ماند و پس از دگرگونى اوضاع از زندان بيرون آمد و بدين ترتيب گاهى به زندان مى افتاد و گاه آزاد مى شد، تا آنكه روزى از زندان بيرون آمده به جامع منصور رفت و از مردم درخواست صدقه كرد و مقصودش از آن كار بدنام كردن مستكفى بود. در اين وقت يكى از هاشميان قاهر را بدان حال ديد و او را از سئوال بازداشت و پانصد درهم بدو داد.
در روزگار قاهر اتفاقى كه قابل ذكر باشد نيفتاد.(9)

كلنجار ابن مقله با دنيا


ابن مقله ، صاحب خط مشهور است كه به زيبائيش مثل ها زده اند. وى اولين كسى است كه خط مزبور را اختراع كرد و از صورت كوفى به وضع جديد در آورد و پس از او ابن بوّاب از او پيروى كرد.
ابن مقله در ابتداى كارش در يكى از ديوان ها خدمت مى كرد و هر ماه شش ‍ دينار مى گرفت . سپس به ابوالحسن بن فرات وزير پيوست و از خواص او شد. ابن فرات كه در جود و سخا همچون دريا بود، ابن مقله را محترم داشت و مقامش را بالا برد.
ابن مقله را رسم بر اين بود كه نزد ابن فرات مى نشست و نامه هاى ارباب حوائج را گرفته به عرض او مى رسانيد و از اين راه سود مى برد. ابن فرات نيز براى آنكه نفعى عايد اين مقله شود او را وادار مى كرد، از اين راه به تحصيل مال پردازد.
ابن مقله همچنان در اين شغل باقى ماند تا آنكه كارش رونق گرفت و مالى فراوان اندوخت . چون ابن فرات در مرتبه دوم به وزارت رسيد ابن مقله در دولت او صاحب نفوذ شد و شهرتى زياد پيدا كرد و منزلتى بزرگ يافت .

ادامه نوشته

حلاّج


در زمان مقتدر، حلاج به قتل رسيد. حلاج كه نامش حسين معروف به منصور و كينه اش ابوالمغيث بود. اصلش مجوسى و از مردم فارس بود. و در واسط و به قولى در شوشتر پرورش يافت و با صوفيان آميزش كرد و نزد سهل تسترى به شاگردى پرداخت ، سپس به بغداد آمده با ابوالقاسم جنيد بغدادى ملاقات كرد. حلاج اختلاف فكر داشت . گاه پشمينه و پلاس ‍ مى پوشيد و گاه جامه هاى رنگارنگ در بر مى كرد. زمانى عمامه بزرگ و دراعه مى پوشيد. زمانى ديگر قبا و لباس لشكريان بر تن مى كرد.

ادامه نوشته

تبعيد امام هادى عليه السلام به سامرا

متوكل امام هادى عليه السلام را از مدينه به پادگان سامرا احضار كرد. مورخين علت انتقال امام هادى عليه السلام از مدينه به شهر سامرا را چنين نقل مى كنند:
عبدالله فرزند محمد از طرف دستگاه طاغوت بنى عباس سرپرست جنگ و عهده دار نماز در مدينه بود. در مورد امام هادى عليه السلام نزد متوكل عباسى (دهمين خليفه عباسى ) سعايت و بدگويى كرد و تعمد داشت كه آن حضرت را بيازارد. امام هادى عليه السلام از سعايت و بدگوئيهاى او نزد متوكل آگاه شد. نامه اى به متوكل نوشت و در آن آزار رسانى و دروغ بافى عبدالله فرزند محمد را متذكر شد و خواستار رسيدگى فرمود. وقتى كه نامه به دست متوكل افتاد جواب نامه را نوشت و در آن نامه بسيار به امام هادى عليه السلام احترام نمود و آن حضرت را به پادگان سامرا دعوت كرد.

ادامه نوشته

جنايت روميان در زمان عنبسه بن اسحاق


در تاريخ 237، منتصر حكومت نواحى مصر را به عنبسه فرزند اسحاق داد و جز چند ماهى در مصر نماند كه روميان در هشتاد و پنج كشتى بر سر ((دمياط)) فرود آمدند و جماعتى از مسلمين را كشتند و هزار و چهار سد خانه را آتش زدند. رئيس آنان را ابن قطونا مى گفتند و از زنان مسلمان هزار و هشتصد و بيست زن و از زنان مصرى هزار زن و از يهوديان صد زن اسير گرفتند و آنچه اسلحه در ((دمياط)) و ((سقط)) بود به دست آنان افتاد و مردم رو به گريز نهادند. در حدود دو هزار نفر در دريا غرق شدند و ((روميان )) دو روز و دو شب ماندند و سپس بازگشتند.

آزادى عبدالملك بن صالح



امين ، عبدالملك فرزند صالح را از زندان در آورد و او را بر تمام آنچه قبلا به او واگذار بوده است يعنى جزيره و شهرستان قنسرين و عواصم و مرزها حكومت داد و اموال و مزارعش را به وى باز داد و پسرش عبدالرحمن و كاتبش قمامه را بدو سپرد. پس قمامه را در حمامى در بسته و سخت تابيده حبس كرد و گربه هايى همراه وى به حمام انداخت و در همان حمام بود تا جان داد و پسر خود را نيز زندانى كرد و همچنان زندانى بود.
هنگامى كه عبدالملك را از زندان در آوردند و سخنى از بيداد رشيد نسبت به خويش مى راند چنين گفت :

ادامه نوشته

زندانى شدن عبدالملك بن صالح



رشيد در سال 188 عبدالملك بن صالح بن على هاشمى را زندانى كرد. چه پسرش عبدالرحمن و منشى و غلامش قمامه بن يزيد از وى گزارش دادند كه او خود را شايسته خلافت مى داند و با رؤ ساى قبايل و عشاير كه در شام و جزيره مكاتبه مى كند.
عبدالملك مردى شريف و سخنور و خوش بيان بود. پس گفت :
- سبب من چيست ، اگر به گناهى است بدان اعتراف كنم و اگر به گزارشى است تا از آن بيزارى جويم .
رشيد او را احضار كرد و گفت :
اين پسرت عبدالرحمن كه نقشه نافرمانى و ناسازى تو را گزارش ‍ مى دهد.
گفت :

ادامه نوشته

رشيد، احمد، حاضر



رشيد، احمد بن عيسى بن زيد علوى را دستگير كرد و او را در رافقه زندانى نمود. احمد بن عيسى از زندان گريخت و رهسپار بصره شد و شيعيان را به وسيله مكاتبه به يارى خويش دعوت مى نمود. پس رشيد جاسوسان بر او گماشت و براى هر كس او را تسليم كند، مالها قرار داد. و ليكن بر او دست نيافتند. پس ملازم او ((حاضر)) كه تدبير كار احمد، به دست وى بود، دستگير و نزد رشيد فرستاده شد و چون به بغداد رسيد و از دروازه كرخ در آمد، گفت :
- اى مردم ! منم حاضر! ملازم احمد بن عيسى بن زيد علوى كه شاه مرا دستگير كرده است !
پس گماشتگان بر او از سخن گفتنش جلوگيرى كردند. و چون بر رشيد در آمد، او را از حال احمد پرسش نمود و تهديد كرد، حاضر گفت :
- من پيرمردى هستم از نود گذشته ، آيا آخر كار خود را آن قرار دهم كه پسر پيامبر خدا را نشان دهم تا كشته شود؟
پس رشيد دستور داد كه او را زدند تا مرد. و در بغداد به دار آويخته شد، و احمد بن عيسى وفات كرد بى آنكه پس از آن خبرى از وى دانسته شود.

رشيد و خاندان برمك



رشيد در بازگشت از حج ، در حيره فرود آمد و چند روز اقامت گزيد. سپس ‍ از راه باديه رهسپار شد و در جايى از انبار به نام ((حرف )) در ديرى كه به آن ((عمر)) گفته مى شد منزل كرد و روزش را همانجا گذراند و در همان شب وزير خود جعفر بن يحيى بن خالد را بى آنكه بيش از آن امرى پيش ‍ آمده باشد، كشت . و بامداد فردا او را به بغداد حمل كرد تا او را سه شقه كرده در پلهاى بغداد به دار آويختند و بغداد را در آن تاريخ سه پل بود.
يحيى بن خالد بن برمك و فرزندان و خاندانش را به زندان انداخت و دارائى آنان را مصادره كرد و املاكشان را گرفت و گفت :
- اگر دست راستم مى دانست به چه سبب چنين كارى كردم هر آينه آن را مى بريدم .
اسماعيل بن صبيح گويد:

ادامه نوشته

منع شكنجه از مردم

هارون الرشيد در سال 184 بر كارمندان و كشاورزان و دهقانان و دهداران و خريداران غلات و اجاره كاران كه بدهكاريهاى روى هم آمده داشتند، سخت و گرفت و عبدالله بن هيثم بن سام را ماءمور مطالبه از ايشان كرد. پس ‍ عبدالله براى وصول مطالبات مردم را به انواع شكنجه ها عذاب مى داد.
رشيد در همين سال سخت بيمار و مردنى شد. پس فضل بن عياض بر وى در آمد و مردم را ديد كه بابت باج در شكنجه اند. پس گفت :
- شكنجه را از ايشان برداريد، چه من از حديث پيامبر خدا شنيدم كه مى فرموده است : ((من عذب الناس فى الدنيا، عذبه الله يوم القيامه ؛
هر كس مردم را در دنيا شكنجه دهد، روز رستاخيز خدا او را شكنجه خواهد داد.))
پس رشيد دستور داد تا شكنجه از مردم برداشته شود و از آن سال شكنجه برداشته شد.

جان دادن يك زندانى در زندان هارون الرشيد



هارون الرشيد فضل بن يحيى را والى خراسان كرد و فضل رهسپار خراسان گرديد. و طالقان را كه مردم آن سر به مخالفت برداشته بوند، فتح كرد خاقان ترك نيز با سپاهى عظيم به جنگ وى شتافت و با سپاه فضل روبرور شد و جنگ ميان آن دو در گرفت . بس ضربتى بر خاقان ترك وارد شد و تسليم گرديد و فضل لشكرش را مستاءصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت .
يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن به خراسان گريخته بود و داخل سرزمين ديلم شده بود. پس هارون نامه اى تهديدآميز به شاه ديلم نوشت و يحيى را از او خواست و او هم در تعقيب يحيى بر آمد و چون يحيى چنان ديد، از فضل امام خواست . پس او را امان داد و نزد رشيد فرستاد و رشيد او را زندانى كرد و همچنان در زندان ماند تا وفات كرد و به قولى گماشته هارون چند روز به وى غذا نداد تا از گرسنگى مرد.
يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد:

ادامه نوشته

- بلبل زبانى معين بن زائده



منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .

ادامه نوشته

- بلبل زبانى معين بن زائده



منصور در سال 152 به معين بن زائده شيبانى حاكم يمن نوشت كه نزد وى آمد. پس معين پسر خود زائده را به حكومت يمن جانشين گذاشت و نزد ابو جعفر آمد و معين پير شده بود. پس ابوجعفر به او گفت :
- اى معين ! پير شده اى !
گفت :
- آرى ! در راه فرمانبردارى تو! اى امير مؤ منان !
گفت :
- راستى كه نيرومندى و شكيبايى نشان مى دهى !
گفت :
- آرى بر دشمنانت .
- هنوز باقيمانده اى در تو هست ؟
- آن هم در اختيار تو هست .

ادامه نوشته

اى پسر زن بدبو!



ابوجعفر، عبدالجبار بن عبدالرحمن ازدى را حكومت خراسان داد و او برادر خود عمر بن عبدالرحمن را به جاى خويش رئيس پليس گذاشت و مغيره به سليمان حاكم قهستان و مجاشع بن حريث انصارى حاكم بخارا را كشت و در تعقيب شيعيان بنى هاشم بر آمد و از آنان كشتارى عظيم كرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و مثله مى كرد. (دست و پا و گوش و بينى مى بريد.)
ابوجعفر به وى نامه نوشت و سوگند ياد كرد كه البته او را خواهد كشت . از اين رو در سال 141 ياغى گشت و ابوجعفر، مهدى را بر سر وى فرستاد و مهدى رهسپار رى شد و اسيد بن عبدالله خزاعى را به حكومت خراسان گماشت و همراه وى لشكرها گسيل داشت و او در مرو با عبدالجبار رو به رو شد و سپاه وى را در هم شكست و عبدالجبار گريخت ، پس اسيد او را تعقيب كرد و دستگيرش نمود و نزد ابوجعفر فرستاد و ابوجعفر در قصر ابن هبيره - يك منزلى بغداد - بود كه عبدالجبار به حضور وى رسيد. چون بر او وارد شد گفت :
- اى امير مؤ منان ! كشتنى جوانمرانه !
و ابوجعفر گفت :
- اى پسر زن بدبو! آن را پشت سر گذاشته اى !
و او را پيش داشت و گردن زد و به دارش آويخت . پس چند روز روى چوبه دار ماند و سپس برادر عبيد الله بن عبدالرحمن شبانه آمد و او را فرود آورد و به خاك سپرد و چون خبر به ابوجعفر رسيد، گفت :
- او را به آتش دوزخ واگذاريد!

توسعه مسجدالحرام



ابوجعفر خواست تا بر وسعت مسجد الحرام بيفزايد. چون مردم از تنگى آن شكايت داشتند. پس به زياد بن عبيدالله حارثى نوشت كه خانه هاى پيرامون مسجد را بخرد، تا به اندازه وسعت مسجد بر آن بيافزايد. لكن مردم از فروختن خانه ها امتناع ورزيدند.
ابوجعفر آن را با جعفر بن محمد عليه السلام در ميان گذاشت . ايشان فرمود:
- از آنان بپرس كه آيا آنان بر خانه كعبه وارد شده اند، يا خانه در آنان ؟
ابوجعفر آن را به زياد نوشت و زياد آن سخن را به آنان گفت ، در پاسخ گفتند:
- ما به خانه وارد شديم .
پس جعفر بن محمد عليه السلام گفت :
- حريم خانه به آن تعلق دارد.

ادامه نوشته

جنايت ابوالعباس سفاح



ابوالعباس برادرش يحيى من محمد بن على را والى موصل قرار داد و چهار هزار مرد خراسانى همراه وى ساخت . يحيى در سال 133 به موصل آمد و بسيارى از مردم آنجا را كشت و به قولى روز جمعه مردم را فرا خواند و هيجده هزار نفر از عرب را كشت و بندگان و موالى آنان را از دم تيغ گذراند و چنان خونى به راه انداخت كه آب دجله را رنگين ساخت .
سليمان بن هشام بن عبدالملك ، از ابوالعباس ، امان خواسته بود و همراه او پسرش بر وى آمد و ابوالعباس او را گرامى داشت و با وى نيكى كرد و خود و پسرانش را بر مخدره ها و صندليها نشانيد.
ابوالعباس اول شبها مى نشست و اهل بيت خود را بار مى داد. شبى كه بستگانش و خواص خود را بار داده بود، ابوالجهم بر ايشان در آمد و به او گفت :
- اعرابى شتر سوار، شتابان رسيد و شتر خود را بر در كاخ خواباند و عقال كرد؛ سپس نزد من آمد و گفت : ((براى من از اميرالمؤ منين بار بخواه )) گفتم :
((برو و جامه هاى سفرت را در آور و نزد من باز گرد، كه به همين زودى براى تو بار خواهم ساخت .)) گفت : ((من سوگند ياد كرده ام كه جامه اى از تن خود ننهم و نقابى بر نگيرم ، تا به روى وى بنگرم ))
ابوالعباس گفت :
- آيا به تو گفت من كه هستم .
ابوالجهم گفت :
- آرى ، مى گويد كه سديف غلام تو است .
- پس بارش ده !

ادامه نوشته

آزار و اذيت زيد به على توسط هشام



هشام زيد بن على بن الحسين را احضار كرد و گفت :
- يوسف بن عمر ثقفى به من نوشته است كه خالد بن عبدالله قسرى به وى گفته كه ششصد هزار درهم نزد تو امانت سپرده است .
زيد گفت :
- خالد را نزد من چيزى نيست .
هشام گفت :
- ناچار بايد نزد يوسف بن عمر فرستاده شوى ، تا تو و خالد را رو به رو كند.
زيد جواب داد:
- مرا نزد غلام ثقفى مفرست تا مرا بازيچه خويش قرار دهد.
- از فرستادنت نزد وى چاره اى نيست .

ادامه نوشته

فاجعه قتل شبيب



در سال 76، شبيب بن يزيد شيبانى حرورى ، در عراق ، خروج كرد. حجاج براى سركوبى او سپاهيان بسيارى فرستاد. اما او، همه را شكست داد. شبيب در ميان نواحى كوهستانى ((عراق )) جا به جا مى شد و خودش را از چشمان سپاهيان حجاج پنهان نگه مى داشت .
روزى ، شبانگاه به كوفه در آمد و بر در قصر حجاج ايستاد و عمود بر در كوبيد و گفت :
- ابى رغال ! به سوى ما بيرون آى !

ادامه نوشته

فرماندارى حجاج



حجاج بن يوسف وقتى كه در سال 74 از بناى كعبه فراغت يافت ، گردن جمعى از صحابه پيامبر خدا مهر كرد، تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند.
از آن جمله بود: جبار بن عبدالله ، انس بن مالك ، سهل بن سعد ساعدى و جماعتى همراه ايشان و مهرها از قلع بود.

ادامه نوشته

- با اينكه در بند هستى مى خواهى مرا فريب دهى ؟

عبدالملك وقتى بر شام مسلط شد و به وضعش سر و سامانى داد، عبدالرحمن بن عثمان ثقفى را جانشين خود ساخت و از آن جا خارج شد و براى جنگ با زفر بن حارث آهنگ قرقيسا كرد. وقتى به وادى بطنان قنسرين رسيد خبر يافت عمرو بن سعيد بن عاص در دمشق سربلند كرده و مردم را براى قيام عليه عبدالملك فرا خوانده و خود را خليفه ناميده است و عبدالرحمن را بيرون كرده و خزانه ها و بيت المال را به چنگ خود آورده است .

ادامه نوشته

كيفيت قتل ابن زبير



ابن زبير وقتى از پيروزى در جنگ ، نااميد شد به پيش مادرش اسماء دختر ابوبكر آمد و گفت :
- اى مادر چگونه بامداد كردى ؟
مادرش جواب داد:
- همانا در مردن آسايش است و دوست ندارم كه بميرم مگر بعد از دو كار: يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم و يا پيروز گردى كه چشمان من روشن شود!
ابن زبير گفت :
- اى مادر اينان به من امان داده اند، تو چه مى گويى ؟
مادر گفت :

ادامه نوشته

سرهاى بريده پادشاهان پيش روى همديگر



عبدالملك در سال 71 هجرى ، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلى به نام ((دير جاثليق )) - در دو فرسخى انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختى ميان آنان در گرفت . سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از يارى او دست برداشتند.
مصعب تنها و بى كس در خيمه اى بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او را غافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند.
عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روى تخت عبدالملك گذاشت ، عبدالملك به سجده افتاد.
ابومسلم نخعى مى گويد:

ادامه نوشته

جنايت مصعب بن زبير در عراق



سال 68 هجرى بود. عبدالله بن زبير برادر خود مصعب بن زبير را به عراق فرستاد تا با مختار نبرد كند. مختار دچار بيمارى اسهال بود و از آن بيمارى به شدت رنج مى برد. با اين حال چهار ماه در جنگ با صعب بن زبير پايدارى كرد. مختار ياران بى وفايى داشت . بسيارى از آنها پنهانى فرار كردند و مختار را تنها گذاشتند. سرانجام مختار به كوفه رفت و در قصر فرود آمد. قصر را به سنگر محكمى تبديل كرد. هر روز از قصر بيرون مى آمد و در بازارهاى كوفه با اندك ياران خود با سربازان ابن زبير مى جنگيد. وقتى خسته مى شد دوباره به قصر بر مى گشت و جان تازه اى مى گرفت .
روزى بيرون آمد و تا آخرين نفس با سربازان ابن زبير جنگيد. وقتى خسته شد، مردان ابن زبير ريختند و بى رحمانه او را به قتل رساندند. ياران و ارادتمندان مختار كه شكست او را ديدند به قصر پناه آوردند و از مصعب امان خواستند. مصعب به آنان امان داد و اطمينان داد كه آسيبى به آن ها نخواهد رساند. ياران مختار وقتى يكى يكى از داخل قصر بيرون آمدند. مصعب دستور داد كه گردنهايشان را بزنند. سربازان مصعب هر كس را كه از داخل قصر خارج مى شد بى رحمانه گردن مى زدند و با اين كارشان روى همه عقد شكنان تاريخ را سفيد مى كردند. مصعب سپس به سراغ زن مختار رفت . اسماء دختر نعمان بن بشير. از او پرسيد:

ادامه نوشته

عبدالله بن زبير دشمن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم

 

عبدالله به بنى هاشم سخت گرفت ، دشمنى و كينه ورزى با ايشان را به اوج رساند و تا آنجا پيش رفت كه درود بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم را از خطبه اش حذف كرد. وقتى از او در اين خصوص سوال شد، جواب داد:
- او را خاندان بدى است ، كه هرگاه ذكر او به ميان آيد گردن كشند و هر گاه نامش را بشنوند خود را بر افرازند.
روزى ابن زبير، محمد بن حنفيه و عبدالله بن عباس و بيست و چهار مرد از بنى هاشم را گرفت كه با او بيعت كنند. آنان زير بار نرفتند. ابن زبير دستور داد:
- آنان را در حجره زمزم زندانى كنيد! به خدايى كه جز او خدايى نيست - اگر بيعت نكنند - آنان را آتش مى زنم !
به دستور ابن زبير مردان بنى هاشم روانه زندان شدند. محمد بن حنفيه به مختار بن ابى عبيد نامه نوشت :

ادامه نوشته

یا ابا صالح مهدی (عج)

یا ابا صالح مهدی (عج)

یا ابا صالح مهدی (عج)

توصيه مدرّس به دخترش


شهيد آيت الله سيد حسن مدرس ، نابغه جهاد و افشاگرى بر ضد ظلم و ستم ، و قهرمان شجاعت و شهامت ، در ماه رمضان 1356 قمرى در تبعيدگاه خود، كاشمر، توسط مزدوران رضاخان ، مسموم و به شهادت رسيد، در حالى كه حدود 70 سال داشت ، قبر شريفش در كاشمر (از شهرهاى خراسان ) مزار مسلمين است .
گفتنيها و حكايات در رابطه با اين مرد بزرگ ، بسيار است ، از جمله اينكه : در پشت صفحه اول قرآنى كه از او به يادگار مانده ، و نزد نوه اش نگهدارى مى شود، به خط خود، خطاب به دخترش چنين نوشته :
((اى فاطمه بگيم ! تو را به سه مطلب ، توصيه مى كنم :
1 نماز و قرآن را بخوان 2 براى پدر و مادرت دعا كن 3 در زندگى قناعت داشته باش .))

يك نصيحت ز سر صدق جهانى ارزد
بشنو ار در سخنم بهره جسمانى نيست

درجه پاداش پيروى از خدا و رسول


شخصى به حضور رسول خدا(ص ) آمد و گفت : اى رسول خدا!! تو در نزد من محبوبتر از خودم ، و محبوبتر از فرزندانم هستى ، هر گاه در خانه ام هستم ، ياد تو از آشيانه قلبم نمى رود، تا از خانه بيرون آيم و تو را زيارت كنم ، ولى وقتى كه به ياد مرگ مى افتم با خود مى گويم من پس از مرگ (فرضا اگر) وارد بهشت شوم ، تو را نمى بينم زيرا مقام تو بسيار ارجمند است ، و با پيامبران در درجات بالاى بهشت هستيد (از اين رو اندوهگين هستم كه بعد از مرگ ترا نمى بينم ) و اگر اهل جهنم باشم كه تكليفم روشن است .
رسول خدا (ص ) سخنى نگفت هماندم جبرئيل نازل گرديد و اين آيه (69 نساء) را نازل كرد:
و من يطع الله و الرسول فاولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا.
:((و كسى كه از خدا و پيامبر(ص ) اطاعت كند، در قيامت همنشين كسانى خواهد بود كه خداوند نعمتش را بر آنها تمام كرده است (يعنى همنشين ) پيامبران ، و صديقان و شهيدان و صالحان خواهد شد و آنها رفيقهاى خوبى هستند.))
به اين ترتيب در مى يابيم كه مسلمان مخلص مى تواند با پيمودن درجات عالى ايمان و عمل ، به مقامى برسد كه در بهشت همنشين پيامبران گردد.

چگونگى مرگ سليمان (ع ) و بى وفائى دنيا


خداوند تمام امكانات دنيوى را در اختيار حضرت سليمان گذاشت ، او بر جن و انس و پرندگان و چرندگان و باد و رعد و برق و... مسلط بود، او روزى گفت : با آنهمه اختيارات و مقامات ، هنوز به ياد ندارم كه روزى را با شادى و استراحت به شب رسانده باشم ، فردا دوست دارم تنها وارد قصر خود شود، و با خيال راحت ، استراحت كنم و شاد باشم .

ادامه نوشته

عكس العمل امام على (ع ) و ابوبكر در مورد فاجعه شهادت مالك


هنگامى كه امام على (ع ) از جريان شهادت مظلومانه مالك ، و اسارت زنان خاندان او باخبر شد، بسيار رنجيده خاطر و اندوهگين گرديد، و گفت : انّا لله و انا اليه راجعون ، سپس در مرثيه او اشعارى خواند و با اين اشعار خود را به صبر و بردبارى ، دلدارى داد و آن اشعار اين است :

اصبر قليلا فبعد العسر تيسير
و كل امر له وقت و تقدير
و للمهيمن فى حالا تنانظر
و فوق تدبيرنا لله بدبير
:((اندكى صبر كن كه بعد از دشوارى و رنج نوبت آسانى و آرامش فرا مى رسد و براى هر كارى وقت و اندازه است ، خداوند قادر به احوال ما آگاهى دارد، و بالاتر از تدبير ما تدبير الهى است .))
امام على (ع ) اين گونه از اين فاجعه دل خراش و غم انگيز مى سوخت ، ولى از سوى ديگر، هنگامى كه اين خبر به ابوبكر رسيد، موضوع را ناديده گرفت ، اينك جريان برخورد او را در اينجا بخوانيد:

ادامه نوشته

شهادت مظلومانه مالك بن نويره


بعد از رحلت رسول خدا(ص ) پس از آنكه ابوبكر را به عنوان خليفه ، نصب كردند، مالك بن نويره (از اصحاب خاص رسول خدا) كه در ميان خاندان خود در سرزمين ((بطاح )) (چند فرسخى مدينه ) بود، سوار بر مركب خود شد و به سوى مدينه رهسپار گرديد، آن روز، روز جمعه (پنجمين روز رحلت رسول خدا) بود، مالك وارد مسجد شد، ديد ابوبكر از طايفه((تيم )) بر پله منبر ايستاده (و خطبه نماز جمعه مى خواند.)

ادامه نوشته

دو كرامت از مشهد امام رضا(ع )


1 ابونصرمؤ ذن نيشابورى گويد: به بيمارى سختى مبتلا شدم بطورى كه زبانم سنگين شد و نمى توانستم سخن بگويم ، به دلم خطور كرد كه به زيارت مرقد امام رضا(ع ) بروم و در آنجا دعا كنم ، و آن حضرت را در خانه شفيع قرار دهم ، تا خداوند مرا از اين بيمارى نجات بخشد و زبانم شفا يابد.
بر حمار خود سوار شدم و به سوى مشهد حركت كردم و كنار قبر شريف آن حضرت رفتم و در ناحيه بالا سر ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و سجده كردم ، و در سجده با راز و نياز، از خدا مى خواستم ، و امام هشتم (ع ) را در درگاه خدا شفيع قرار دادم تا خداوند به من شفا بخشد.

ادامه نوشته

متلاشى كردن باند اشرار


ابوذر به محضر رسول خدا(ص ) آمد و گفت : دوست ندارم دائما در مدينه سكونت كنم آيا اجازه مى دهى من و برادرزاده ام به سرزمين ((مزينه )) برويم ، و در آنجا زندگى كنيم ؟
پيامبر(ص ) فرمود:((نگران آن هستم كه به آنجا بروى ، و باند اشرار به شما هجوم بياورند، و برادرزاده ات را بكشند، آنگاه پريشان نزد من بيائى و بر عصايت تكيه كنى و بگوئى برادرزاده ام را كشتند، و گوسفندها را غارت كردند.))
ابوذر گفت : انشاءالله كه چنين پيش آمدى رخ نمى دهد، رسول خدا(ص ) به او اجازه داد، او و پسر برادر و همسرش به سرزمين مزينه كوچ كردند.
طولى نكشيد كه گروه شرورى از قبيله بنى فزاره كه در ميانشان عيينة بن حصن نيز بود، هجوم آوردند و گوسفندها و چهارپايان را غارت كردند، و برادرزاده ابوذر را كشتند، و همسر او را اسير نمودند.

ادامه نوشته

نتيجه صدقه و ترحم به پيرمرد


روزى يك نفر يهودى از پيش روى پيامبر(ص ) عبور مى كرد، آن حضرت به حاضران فرمود: ((بزودى عقرب سياهى پشت اين يهودى را مى گزد و او به اين علت كشته مى شود.))
آن يهودى به بيابان رفت و هيزم بسيارى جمع كرد و به شهر (براى فروش ) آورد، پيامبر(ص ) به او فرمود: بار هيزم را به زمين بگذار، او آن را به زمين گذاشت ، ناگاه عقرب سياهى در ميان هيزم ديده شد، كه چوبى را به دهان گرفته و آن را مى گزد.
پيامبر(ص ) به يهودى فرمود: امروز چه كار نيكى انجام داده اى ؟
او عرض كرد: هيزم را جمع كرده و آوردم ، و دو قرص نان كه با شير و شكر و آرد درست شده بود داشتم ، يكى از آنها را خودم خوردم و ديگرى را به فقيرى صدقه دادم .

ادامه نوشته

معاويه را بيشتر بشناسيد


بسربن ارطاة ،دژخيم خون آشام معاويه بود، معاويه به او گفته بود هر جا از شيعيان على (ع ) را يافتى قتل عام كن ، او در حجاز و يمن و ساير نقاط، خانه هاى شيعيان را به آتش كشيد و به صغير و كبير رحم نكرد، و سى هزار نفر را كشت ، و جنايت و غارت را از حد و مرز گذراند، قساوت و بى رحمى او بجائى رسيد كه وارد ((صغاء)) (در يمن ) شد تا عبيد الله بن عباس (پسر عموى على عليه السلام ) را دستگير كند و بكشد، عبيد الله از صغاء بيرون رفته بود، او در جستجوى كودكان عبيدالله بود تا خون آنها را بريزد.

ادامه نوشته

خوش حكايتى از ديدار امام زمان (ع )


نقل مى كنند: بعضى از علماى متعصّب اهل سنّت كتابى در ردّ مذهب جعفرى نوشته بود، و آن را براى مردم مى خواند و مردم را نسبت به مذهب تشيّع ، گمراه و بدبين مى نمود، مرجع معروف شيعه ، علامه حلّى (متوفى 726 ه.ق ) تصميم گرفت به هر نحو ممكن ، آن كتاب را از وى به عنوان امانت بگيرد و پس از اطلاع از مطالب آن ، ردّ آن را بنويسد، ولى آن دانشمند سنّى ، آن كتاب را به هيچكس نمى داد.

ادامه نوشته

درس عبرت از عاقبت محمد رضاشاه


وقتى كه محمد رضا شاه مخلوع در سال 1358 شمسى به مصر رفت ، انورسادات رئيس جمهورى معدوم مصر در آن وقت ، طرح يك ويلاى لوكس را در ساحل مديترانه ، نزديك محل استراحت خودش در اسكندريه ريخت ، كه مخصوص شاه مخلوع ايران باشد، ساختن ساختمان آن ويلا نيز شروع شد، ولى وقتى كه معالجه شاه به خاطر سرطان در بن بست قرار گرفت ، آن ساختمان متوقف گرديد، و به جاى آن ، كار ((مقبره لوكس )) در مسجد رفاعى قاهره براى محمدرضاشاه ، شروع گرديد.
دكتر ابراهيم باستانى ، كاوشگر نكته سنج تاريخ در مورد پناه بردن محمد رضا شاه مخلوع (در سال 1358) به پاناما چنين مى نويسد:
...پادشاهى كه طى 38 سال سلطنت ، توانسته بود با هشت نه رئيس جمهور آمريكا و سه چهار رهبر شوروى ، ملاقات كند، ولى وقتى به زحمت توانستند در ((پاناما))جائى براى شاه پيدا كنند ((عمر توريخوس )) رئيس ‍ جمهور پاناما پس از ديدن اين پناهندگان ، گفته بود: ((دو هزار و پانصد سال سلطنت شاهنشاهى ، و پنجاه سال سلطنت پهلوى ، به دوازده نفر آدم و مشتى بار و بنديل و دو سگ ، منحصر شده است )) آرى خداوند بر ما اهل تاريخ و معلمان تاريخ اين مملكت ، منّت عظيم داد كه ما را دورانى حيات بخشيده است كه توانسته ايم ، اين همه حوادث عبرت آموز را، به چشم خود ببينيم ، حوادثى كه براى هر كدام از آنها، مورخين امثال بيهقى و جوينى ، صد سال و هزار سال مى بايست انتظار بكشند، تا يكى از آنها اتفاق افتد.

درسهاى عبرت از عاقبت رضاخان


1 رضاشاه وقتى كه از ايران رانده شد، يك شمشير جواهر نشان قديمى زيبا و گرانقيمت از خزانه سلطنتى ايران كه در مراسم تاجگذارى از آن استفاده كرده بود، به خارج برد و در تبعيدگاه خود آفريقاى جنوبى از دنيا رفت .
همسرش (تاج الملوك ) آن شمشير را در كنار جسدش در ميان تابوت گذارد، به اين اميد كه وقتى تابوت را به ايران برگرداند، آن شمشير را از آن بيرون آورده و براى خود نگهدارد.
تاج الملوك تلاش كرد تا اجازه بدهند او جنازه را به ايران ببرد و در ايران دفن كند، اما هنوز ايران تحت اشغال انگليس و روس در جنگ جهانى دوم بود، از اين رو به او اجازه انتقال تابوت را به ايران ندادند و چون خواهر ملك فاروق (شاه مصر) بنام فوريه همسر محمدرضا شاه بود، تاج الملوك و همراهان با واسطه كردن ملك فاروق ، جنازه رضاخان را با همان تابوت ، به مصر بردند و در قاهره در مسجد رفاعى ، به عنوان امانت دفن كردند، و بعدا كه موانع برطرف شد، جسد رضاخان را به ايران آوردند و دفن كردند.
در ايران سر تابوت را باز كردند تا آن شمشير را بيرون آورند، آن را در آن تابوت نيافتند، بعد معلوم شد كه ملك فاروق سر آن تابوت را باز كرده و شمشير را ربوده است ، و همين موضوع نقش مهمى در طلاق فوريه داشت .
2 رضاخان در زندگى از دو چيز متنفر بود: 1 از سياه پوستان 2 از غار غار كلاغ .

ادامه نوشته

كمك امام صادق (ع ) به مستضعف


شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: ((مدت آن را قرار دهم تا هنگامى كه محصول كشاورزى تو بدست آيد.))
او گفت : نه به خدا، كشاورزى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار بدهم تا سودى از تجارت بدست آورى .
او گفت : نه به خدا، تجارتى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار دهم تا (مثلا) بافته خود را بفروشى .
او گفت : نه به خدا بافندگى ندارم .
امام صادق (ع ) فرمود: بنابراين تو از كسانى كه خداوند براى او حقى بر اموال ما قرار داده است (تو نيازمندى و كار و كاسبى ندارى و بنابراين بايد به تو كمك بلاعوض كرد.)
آنگاه امام صادق (ع ) كيسه اى را كه در آن درهم بود طلبيد، و دست در ميان آن نمود و يك كف دست ، درهم از ميان آن بيرون آورد و به او داد و به او چنين سفارش كرد:
اتّق الله و لاتسرف و لا تقتر و لكن بين ذلك قواما.
:((از خدا بترس و پرهيزگار باش ، و در مصرف مال ، نه اسراف كن و نه بر خود تنگ بگير، بلكه حد عادلانه و متوسط را رعايت كن .))

كمك امام صادق (ع ) به مستضعف


شخصى به محضر امام صادق (ع ) آمد و تقاضاى قرض كرد، تا هر وقت برايش ميسور شد، قرضش را بپردازد.
امام صادق (ع ) به او فرمود: ((مدت آن را قرار دهم تا هنگامى كه محصول كشاورزى تو بدست آيد.))
او گفت : نه به خدا، كشاورزى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار بدهم تا سودى از تجارت بدست آورى .
او گفت : نه به خدا، تجارتى ندارم .
امام فرمود: پس مدت آن را قرار دهم تا (مثلا) بافته خود را بفروشى .
او گفت : نه به خدا بافندگى ندارم .
امام صادق (ع ) فرمود: بنابراين تو از كسانى كه خداوند براى او حقى بر اموال ما قرار داده است (تو نيازمندى و كار و كاسبى ندارى و بنابراين بايد به تو كمك بلاعوض كرد.)
آنگاه امام صادق (ع ) كيسه اى را كه در آن درهم بود طلبيد، و دست در ميان آن نمود و يك كف دست ، درهم از ميان آن بيرون آورد و به او داد و به او چنين سفارش كرد:
اتّق الله و لاتسرف و لا تقتر و لكن بين ذلك قواما.
:((از خدا بترس و پرهيزگار باش ، و در مصرف مال ، نه اسراف كن و نه بر خود تنگ بگير، بلكه حد عادلانه و متوسط را رعايت كن .))

ملاقات ابليس با موسى (ع )


رسول خدا(ص ) فرمود: موسى (ع ) در مكانى نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگى بر سر داشت ، نزد موسى (ع ) آمد و (به عنوان احترام موسى ) كلاهش را از سرش برداشت و در برابر موسى (ع ) ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسى : تو كيستى ؟
ابليس : من شيطان هستم .
موسى : ابليس تو هستى ، خدا تو را دربدر و آواره كند؟
ابليس : من نزد تو آمده ام تا به خاطر مقامى كه در پيشگاه خدا دارى به تو سلام كنم .
موسى : اين كلاه چيست كه بر سر دارى ؟
ابليس : با (رنگها و زرق و برق ) اين كلاه دل مردم را مى ربايم .
موسى : به من از گناهى خبر بده كه هر گاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردى .
ابليس گفت : اذا اعجبة نفسه ، و استكثر عمله و صغر فى عينه ذنبه .
:(( در سه مورد بر انسان مسلط مى شوم : 1 هنگامى كه او از خود راضى شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد)؛ 2 هنگامى كه او عملش را زياد تصور كند؛ 3 هنگامى كه او گناهش را كوچك بشمرد.))

جنگاور ايرانى مسلمان در جنگ احد


در جنگ احد يك نفر جوان ايرانى مسلمان در صف مسلمين بود و با دشمنان مى جنگيد، ضربت كوبنده اى بر دشمن وارد ساخت و او را از پاى در آورد و در اين هنگام گفت :
خذها و انا الغلام الفارسى .
:((اين ضربت را از من كه جوان ايرانى هستم تحويل بگير.))
پيامبر(ص ) كه سخت مخالف تفاخر نژادى و قومى بود، احساس كرد كه ممكن است اين سخن جوان ايرانى تعصّبات قومى را برانگيزد، فورا به آن جوان ايرانى فرمود: چرا نگفتى منم يك جوان انصارى ؟!
يعنى به چيزى كه اسلام آن را باطل دانسته ، افتخار نكن ، بلكه به موضوعى كه مربوط به دين است افتخار كن .

نفرين بر التقاط


حسين بن خالد مى گويد: به امام رضا(ع ) عرض كردم : جمعى مى گويند رسول خدا(ص ) فرمود: ان الله خلق آدم على صورته : ((خداوند آدم را به صورت خودش آفريد.))
آيا اين حديث درست است ؟
امام هشتم (ع ) فرمود: قاتلهم الله ...: خدا اين افراد را بكشد كه آغاز حديث را حذف كرده اند (يك قسمت را گرفته و قسمت ديگر را ناديده مى گيرند و بر اين اساس كه يكنوع التقاط است راءى مى دهند).
بلكه اصل جريان اين است : رسول خدا(ص ) از كنار دو نفر مرد عبور كرد، كه آن دو همديگر را فحش مى دادند، شنيد يكى از آنها به ديگرى مى گويد:
قبح الله وجهك و وجه من يشبهك .
:((خداوند صورت تو و صورت آنكس را كه شبيه تو است زشت گرداند.))
پيامبر(ص ) به او فرمود: اى بنده خدا! اين سخن را به برادرت مگو، فان الله خلق آدم على صورته : ((خداوند آدم را به صورت او آفريده است ))
يعنى نتيجه فحش تو، فحش دادن به حضرت آدم (ع ) است .

چوپان بى سواد، ولى هوشمند


چوپانى در بيابان مشغول چرانيدن گوسفندان بود، دانشمندى در سفر به او رسيد و اندكى با او گفتگو كرد فهميد كه او بى سواد است ، به او گفت : ((چرا دنبال تحصيل سواد نمى روى ؟))
چوپان گفت : ((من آنچه را كه خلاصه و چكيده همه علوم است ، آموخته ام ديگر نيازى به آموزش مجدد ندارم .))
دانشمند گفت : آنچه آموخته اى براى من بيان كن .
چوپان گفت : خلاصه و چكيده همه علم ها پنج چيز است :
1 تا راستى تمام نگردد، دروغ نگويم .
2 تا غذاى حلال تمام نشده ، غذاى حرام نخورم .
3 تا در خودم عيب هست ، عيبجوئى از ديگران نكنم .
4 تا روزى خدا تمام نشده به در خانه هيچكسى براى روزى نروم .
5 تا پاى در بهشت ننهاده ام از مكر و فريب شيطان غافل نگردم .
دانشمند، او را تصديق كرد و گفت : همه علوم در وجود تو جمع شده است ، و هر كس اين پنج خصلت را بداند و عمل كند (به هدف علوم اسلامى رسيده ) و از كتب علم و حكمت ، بى نياز شده است .

تاكتيك دفاعى مارمولك !!


يكى از دانشمندان بر اساس تجربه شخصى خود مى گويد:
يك روز، در خانه را ناگهان باز كردم ، در همان لحضه ، يك ((مارمولك )) به روى زمين افتاده ، و در مدت كمتر از يك ثانيه ، دم آن مارمولك از تنش جدا شد، توجه من به دم مارمولك جلب شد، كه خود به خود، پيچ و تاب مى خورد، و روى زمين مثل يك موجود مستقل ، بازى مى كرد، پس از لحظه اى ، تازه دريافتم كه خود مارمولك از نظر دور شده است ، مارمولك بى دم را بعدها روى ديوار خانه مى ديدم و زير نظر داشتم ، و با شگفتى مى ديدم كه در مدت چند روز، دمش دوباره كاملا روئيد.
اين پديده ((قطع خود بخودى )) يك تدبير و تاكتيك دفاعى و حفاظتى است ، كه مارمولك به اين طريق ، توجه دشمن را به دم جدا شده خود جلب مى كند، تا خود از خطر بگريزد، و به تعبير ديگر، اين موجود براى اينكه خود را از مرگ نجات دهد، حاضر است قسمتى از بدن خود را ايثار كند، و بعد از نجات ، عضو از دست رفته را ترميم و بازسازى نمايد.

پيش بينى خارپشت


خارپشت ، حيوانى است كه نيروى شامّه قوى دارد، به گونه اى كه از راه دور، حركت باد و طوفان را احساس مى كند. مردى در قسطنطنيّه (اسلامبول تركيه ) زندگى مى كرد، قبل از آنكه طوفان و بادهاى تند پائيزى فرا رسد، خود را آماده مى كرد، تا از گزند خطر آن محفوظ بماند.
از او پرسيدند: ((تو از كجا اين پيش بينى را مى كنى ؟))
در پاسخ گفت : ((تجربه كرده ام كه اين خارپشتها، قبل از ورود بادهاى تند و طوفان ، به لانه هاى خود مى روند، و خود را حفظ مى كنند و آماده براى مقابله از گزند طوفان مى شوند، و پس از چند دقيقه (يا ساعت ) طوفان فرا مى رسد، و من با ديدن نقل و انتقالات آنها در مى يابم كه طوفانى سر راه وجود دارد كه در حال آمدن است .
براستى اين نيروى مرموز قوى را چه كسى به خارپشت داده ؟، و اين الهام فطرى را چه كسى در وجود خارپشت نهاده است ؟ جز خداى يكتا و بى همتا.

دورى از غرور


ام العلاء از بانوان با سابقه و خوب زمان پيامبر(ص ) بود، او از بانوانى است كه با پيامبر(ص ) در جمع زنان ، بيعت كرد.
هنگامى كه عثمان بن مظعون ، صحابه پارسا و وارسته رسول خدا(ص ) از دنيا رفت ، ام العلاء خطاب به جنازه او گفت :
((خداى بر تو رحمت فرستد اى ابوالسّائب ، گواهى مى دهم كه خداوند تو را گرامى داشت و در جايگاه ارجمندى قرار داد.))
رسول اكرم (ص ) به ام العلاء فرمود: تو چه مى دانى كه خداوند او را گرامى داشت ، و به چه دليل براى او اميد خير كردى ؟ و الله ما ادرى و انا رسول الله ما يفعل بى و لا بكم .:((سوگند به خدا، با اينكه من رسول خدا هستم ، نمى دانم خدا با من چه مى كند؟ و با شما چه خواهد كرد؟!))
ام العلاء عرض كرد: ((سوگند به خدا عثمان بن مظعون از پاكترين افراد بود.))
به اين ترتيب پيامبر (ص ) درس خوف و دورى از غرور را به مسلمانان آموخت .


تلاش در جبهه بازدارى !


احنف بن قيس از مسلمانان برازنده و معروف صدر اسلام است ، كه در بصره مى زيست ، و به علم و حلم و درايت ، شهرت داشت و از سران قبيله و از افراد متدين و خداترس بود.
در ماجراى جنگ جمل (كه در سال 36 هجرى در بصره به وقوع پيوست ) احنف به حضور اميرمؤمنان على (ع ) آمد و در رابطه با جنگى كه بيعت شكنان دنياپرست ، تحميل كرده بودند، كسب تكليف كرد و مخلصانه به على (ع ) عرض كرد: ((يكى از دو كار از من ساخته است ، يا با دويست نفر جنگجو در ركاب شما با دشمن بجنگم ، و يا شش هزار نفر را از حمايت و طرفدارى طلحه و زبير (آتش افروزان جنگ جمل ) بازدارم ، هر كدام را بخواهى آماده ام !))
امام على (ع ) فرمود: بازداشتن از پيوستن شش هزار نفر به سپاه دشمن ، براى ما بهتر از همراهى دويست نفر است ، بنابراين تو اين كار (بازدارى ) را بر عهده بگير.
احنف به وعده خود وفا كرد، و در جبهه ديگر يعنى جبهه بازداشتن مردم از پيوستن به سپاه دشمن ، به فعاليت پرداخت .

نقش صفات اخلاقى در نجات انسان


امام باقر(ع ) فرمود: در يكى از جنگها، رزمندگان اسلام ، گروهى از دشمن را اسير كرده و به حضور پيامبر(ص ) آوردند (اسيرانى كه قتل آنها لازم يا روا بود.)
پيامبر(ص ) دستور داد، تا آن اسيران را به قتل برسانند، ولى آن حضرت در بين آنها، يك نفر از آنها را از صف اعدام شدگان خارج كرد، و او را عفو نمود.
او از آن حضرت پرسيد: ((چرا مرا آزاد ساختى ؟!))
پيامبر (ص ) فرمود: ((جبرئيل از طرف خداوند، به من خبر داد كه تو داراى پنج خصلت نيكى هستى كه خداوند و رسولش ، آن خصلتها را دوست دارند، و آنها عبارتند از:
((1 غيرت بسيار نسبت به خانواده ات ، 2 سخاوت ، 3 نيك خلقى ، 4 راستگوئى ، 5 شجاعت .))
آن اسير آزاد شده ، وقتى اين سخن را شنيد( به حقّانيّت وحى پى برد) و قبول اسلام كرد، و در اسلام خود، استوار و ثابت قدم بود، تا اينكه در يكى از جنگهاى اسلامى ، در ركاب رسول خدا(ص ) به درجه شهادت رسيد.

بازارى وارسته !


محمد بن اءبى عمير (مشهور به ابن ابى عمير) از شاگردان خاص و مورد اطمينان امام موسى بن جعفر(ع ) و امام رضا و امام جواد (عليهم السّلام ) بود، او مرد علم و فقه و عبادت و زهد بود، او به قدرى علاقه به عبادت خدا داشت ، كه بعد از نماز صبح ، به سجده شكر مى افتاد و تا هنگام ظهر سر از سجده بر نمى داشت .
او در نقل روايات به قدرى مورد اطمينان بود كه فقهاء و محدّثين مى گفتند: ((مراسيل او مثل مسانيد او است )) (يعنى اگر او روايتى از شخصى نقل كند، گر چه راويان سند حديث را ذكر نكند، در اطمينان ، مانند آن است كه راويان را ذكر نمايد.)
او با اينكه از محدّثين بزرگ و فقهاى عاليمقام بود، تجارت نيز مى كرد، و از اين راه ، معاش خود را تاءمين مى نمود، از خصلتهاى انسانى و اخلاقى او در اين راستا، اينكه :
شخصى ده هزار درهم بدهكار((ابن ابى عمير)) شد، از قضاى روزگار، اين شخص ، اموالش را از دست داد و فقير شد، و ديگر آهى در بساط نداشت تا بدهكارى خود را ادا كند، خانه خود را به ده هزار درهم فروخت ، و آن مبلغ را برداشت و به سوى منزل ((ابن ابى عمير)) رهسپار گشت ، وقتى به در خانه او رسيد، كوبه در را كوبيد، و ابن ابى عمير از خانه بيرون آمد. آن شخص ‍ گفت : ((بدهكارى خود را آورده ام ، اين مبلغ را بگير.)) ابن ابى عمير به او گفت : ((اين پول را از كجا آورده اى ؟ آيا به تو ارث رسيده است ؟ گفت : نه .

ادامه نوشته

حضور امام سجّاد(ع ) در دفن شهيدان كربلا


طبق روايان متعدد، دفن امام معصوم (ع ) توسط امام معصوم ديگر انجام مي گيرد.
بر اين اساس ، امام هشتم حضرت رضا(ع ) هنگام شهادت پدرش امام موسى بن جعفر(ع ) از مدينه به بغداد رفت و عهده دار كفن و دفن جسد مطهر آن حضرت گرديد.
در آن زمان عده اى بودند كه اين موضوع را باور نداشتند، حضرت رضا(ع ) با يكى از اين افراد، بنام ((على ابن ابى حمزه )) مناظره كرد و به او فرمود:
((به من بگو، آيا حسين بن على (ع ) امام بود يا نه ؟!))
او گفت : ((امام بود.))

ادامه نوشته

بگو ان شاء الله


شخصى در كوفه از خانه بيرون آمد، و مقدارى پول برداشته بود كه به محله كناسه كوفه برود تا الاغى خريدارى كند.
مردى به او رسيد و گفت : ((كجا مى خواهى بروى ؟))
او گفت : ((به محله كناسه مى روم تا الاغى خريدارى كنم .))
مرد گفت : بگو ان شاءالله : ((اگر خدا بخواهد.))
او گفت : ((پول در جيب دارم و الاغ نيز در آن محلّه ، بسيار است ، بنابراين همه اسباب كار فراهم است و نيازى به ان شاءالله نيست .))
او رفت ، اتفاقا دزد جيب برى با او ملاقات كرد، دريافت كه پولش را دزديده اند، ماءيوسانه برگشت ، شخصى به او گفت : ((از كجا مى آئى ؟)) گفت : من الكناسه ان شاءالله و سرقت دراهمى ان شاءالله .
:((از محله كناسه مى آيم ، بخواست خدا، و پولهايم دزديده شد، اگر خدا بخواهد!!))


اعلام عمربن عبدالعزيز بر برترى امام على (ع )


در عصر خلافت عمر بن عبدالعزيز(كه داستانش در داستان 50 گذشت ) مردى از اهل تسنّن چنين سوگند ياد كرد:
انّ عليا هذه الامة و الا امراتى طالق ثلاثا.
:((همانا على (ع ) بهترين فرد اين امت است ، و گر نه همسرم سه طلاقه است .))
و آن مرد معتقد بود كه على (ع ) بهترين شخص امت اسلامى بعد از پيامبر(ص ) است ، پس طلاق او باطل مى باشد.
(با توجه به اينكه سه طلاق در يك مجلس به عقيده اهل تسنن واقع مى شود.)
پدر آن زن كه معتقد به برتر بودن على (ع ) بر ساير مسلمين نبود، اين طلاق را صحيح مى دانست .

ادامه نوشته

اصحاب پيامبر (ص ) در كنار غار اصحاب كهف


روزى انس بن مالك ، صحابى معروف پيامبر اسلام (ص ) در بصره تدريس ‍ حديث مى كرد، و شاگردان بسيار به دورش حلقه زده بودند يكى از شاگردان پرسيد: ما شنيده ايم آدم با ايمان بيمارى ((برص )) (پيسى ) نمى گيرد، ولى علت چيست كه شما مبتلا به اين بيمارى هستى و لكه هاى سفيد اين بيمارى را در شما مشاهده مى كنم .
انس بن مالك از اين پرسش ، رنگ برنگ شد و قطرات اشك از چشمانش ‍ سرازير گرديد و گفت : ((آرى ، نفرين بنده صالح مرا مبتلا به اين بيمارى كرده است .)) حاضران تقاضا كردند تا جريان آن را بازگو كند، انس بن مالك چنين گفت :

ادامه نوشته

روزى حرام


نقل شده : امير مؤمنان على (ع ) سوار بر اسب در كنار خانه اى ، توقف كرد و پياده شد، و افسار اسب را به شخصى داد كه آن را نگهدارد، و وارد آن خانه شد و پس از ملاقات و ديدار با صاحب خانه ، از خانه بيرون آمد، و ديد آن شخص افسار اسب را بيرون آورده و با خود برده است .
بعدا امام (ع ) آن افسار را در دست كسى يافت ، معلوم شد كه او آن را به دو درهم فروخته است ، فرمود:((من مى خواستم دو درهم به او بدهم ، ولى او رزق حلال را نخواست ، و از راه حرام ، كسب روزى نمود!!))

پرنده كور!


انس بن مالك مى گويد: همراه پيامبر(ص ) به بيابان رفتيم ، پرنده اى را در آنجا ديديم كه آواز مخصوصى از او شنيده مى شد.
پيامبر(ص ) به من فرمود: ((آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟))
عرض كردم : ((خدا و رسولش آگاهتر است .))
فرمود: مى گويد:
ياربّ اذهبت بصرى و خلقنى اعمى فارزقنى فانّى حائع .
:((خداوندا! نور چشمم را از من گرفتى و مرا كور آفريدى ، روزى مرا به من برسان ، من گرسنه ام .))
ناگهان ديديم پرنده ديگرى كه ملخ بود، پرواز كنان آمد و در دهان او نشست ، و آن پرنده كور، ملخ را بلعيد.
در اين هنگام آواز پرنده بلند شد، پيامبر(ص ) به من فرمود: ((آيا مى دانى اين پرنده چه مى گويد؟!))
عرض كردم : خدا و رسولش آگاهتر است ، فرمود، مى گويد: الحمد لله الذى لم ينس من ذگره .
:((حمد و سپاس خداوندى را كه ياد آورنده اش را فراموش نمى كند.)) و به نقل ديگر فرمود مى گويد: من توكل على الله كفاه .
:((كسى كه به خدا توكل مى كند، خدا او را كافى است .))

غذاى كرم در دل سنگ


هنگامى كه حضرت موسى (ع ) از طرف خداوند، براى رفتن به سوى فرعون ،و دعوت او به خداپرستى ، ماءمور گرديد، موسى عليه السلام (كه احساس خطر مى كرد) به فكر خانواده و بچه هاى خود افتاد، و به خدا عرض كرد: ((پروردگارا چه كسى از خانواده و بچه هاى من ، سرپرستى مى كند؟!))
خداوند به موسى (ع ) فرمان داد: ((عصاى خود را بر سنگ بزن .))
موسى (ع ) عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست ، در درون آن ، سنگ ديگرى نمايان شد، با عصاى خود يك ضربه ديگر بر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگرى پيدا گرديد، موسى (ع ) ضربه ديگرى با عصاى خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ ، كرمى را ديد كه چيزى به دهان گرفته و آن را مى خورد.
پرده هاى حجاب از گوش موسى (ع ) به كنار رفت و شنيد آن كرم مى گويد:
سبخان من يرانى و يسمع كلامى و يعرف مكانى و يد كرنى و لاينسانى .
:((پاك و منزه است آن خداوندى كه مرا مى بيند، و سخن مرا مى شنود، و به جايگاه من آگاه است ، و بياد من هست ، و مرا فراموش نمى كند.))
به اين ترتيب ، موسى (ع ) دريافت ، كه خداوند عهده دار رزق و روزى بندگان است ، و با توكل بر او، كارها سامان مى يابد.

عطايش را به لقايش بخشيدم


فقيرى ، شديدا به يكى از لوازم زندگى ، نياز پيدا كرد، يكى از آشنايان پس از آگاهى به نياز شديد، او به او پيشنهاد كرد كه : فلانكس ، ثروت كلان دارد، اگر او به نياز تو آگاه شود، قطعا آن را تاءمين مى كند.))
فقير گفت : ((من او را نمى شناسم .))
مرد آشنا گفت : ((من با كمال ميل ، تو را به او معرفى مى كنم .))
فقير از پيشنهاد او خوشحال شد، و همراه او نزد ثروتمند رفتند، فقير وقتى كه وارد خانه ثروتمند شد، تا چشمش به چهره ثروتمند خورد، ديد: ((فردى لبهاى خويش را روى هم نهاده و چهره خود را درهم گرفته ، و با غرور مخصوص در صدر مجلس لميده است و به اطراف مى نگرد.))
فقير كه يك شخص آبرومند، و داراى عزّت نفس بود، هيچ سخنى نگفت و بى درنگ از خانه ثروتمند بيرون آمد، مرد آشنا به او گفت : ((چرا چنين كردى ؟!))
فقير در پاسخ گفت :((عطايش را به بهايش بخشيدم )) (يعنى چهره اش آنچنان درهم كشيده و برج زهر مار بود كه مرا از تقاضا در نزدش ، منصرف ساخت ).

مبر حاجت بنزد يك ترشرورى
كه از خوى بدش فرسوده گردى
اگر حاجت برى نزد كسى بر
كه از رويش بنقد آسوده گردى

اسير قهرمان ! و ردّ چهار پيشنهاد


عبدالله بن حذافه از ياران دلاور و رسول خدا(ص ) از طايفه بنى سهم ، از دودمان قريش بود، وى در يكى از جنگهاى مسلمانان با روميان ، همراه هشتاد نفر از مسلمين ، اسير سپاه روم شد.
روزى اين مسلمين اسير را نزد قيصر، شاه فرمانفرماى روم ، بردند، قيصر به عبدالله (كه عنوان رئيس اسيران مسلمان را داشت ) اين پيشنهاد را كرد:
1 اگر دين مسيحيت را بپذيرى تو را آزاد مى كنم .
عبدالله ، نپذيرفت ، قيصر دستور داد ديگ بزرگى را آوردند و روغن زيتون در آن ريختند، و آن ديگ را روى آتش نهادند، وقتى كه روغن به جوش آمد، يكى از اسيران مسلمان را در ميان آن افكندند كه گوشتهايش از استخوانهايش جدا گرديد، پس از اين شكنجه سخت ، به عبدالله پيشنهاد دوم را كرد:
2 اگر آئين مسيحيّت را نپذيرى تو را نيز دچار اين سرنوشت مى كنيم .
عبدالله ، نپذيرفت ، او را نزديك ديگ آوردند كه به داخل آن بيفكنند، قطرات اشك از چشمانش سرازير شد، قيصر دستور داد او را برگرداندند، و به او گفت :((چرا گريه مى كنى ، از اسلام برگرد،تا آزادت كنم .
عبدالله گفت : گريه ام از ترس مرگ نيست ، بلكه گريه ام از اين رو است كه كاش به اندازه موهاى بدنم جان داشتم و آنها را در راه دين خدا، فدا مى كردم .
3 قيصر از شجاعت و همّت بلند عبدالله ، حيران و شگفت زده شد و پيشنهاد كرد كه اگر دين مسيحيت را بپذيرى ، دخترم را همسر تو مى كنم ، و نيمى از كشورم را در اختيار تو مى گذارم ، عبدالله اين پيشنهاد را نيز در كرد.
4 قيصر گفت : سر مرا ببوس تا تو را آزاد كنم ، عبدالله نپذيرفت ، قيصر گفت : اگر سر مرا ببوسى ، تو و تمام اسيران مسلمان را آزاد خواهم كرد.
عبدالله گفت : اكنون كه آزادى ديگران در پيش است ، حاضرم سرت را ببوسم ، او سر قيصر را بوسيد و در نتيجه ، خود و همه اسيران ، آزاد شدند.

نصيحت ابوذر

 

شخصى براى ابوذر غفارى ، نامه اى نوشت و از او تقاضا كرد تا حديث و سخن زيبائى را به او اهداء كند.
ابوذر در پاسخ نامه او نوشت : ((بدانكه علم و دانش ، دامنه وسيع دارد و داراى شاخه هاى بسيار است ، ولى اگر بتوانى ((به آنكه دوستش دارى بدى مكن .))
او به ابوذر گفت : ((آيا تاكنون كسى را ديده اى كه به آن كس كه دوستش دارد، بدى كند؟!))
ابوذر جواب داد: ((آرى تو خودت را از همه كس ، بيشتر دوست دارى ، و چون نافرمانى خدا كنى (مستحقّ عذاب براى خود شده اى و در نتيجه ) به خود بدى كرده اى .

هر بد كه مى كنى تو مپندار زان بدى
ايزد فرو گذارد و گردون رها كند
فرض است ، فعلهاى بدت نزد روزگار
تا هر زمان كه خواسته باشد ادا كند

نگاه امام سجاد(ع ) به ستارگان


نقل شده : امام سجاد(ع ) شبى از بستر خواب برخاست ، تا نماز شب بخواند، هنگامى كه وضو مى گرفت : چشمش به آسمان افتاد، همچنان به ستارگان نگاه كرد، و با حالتى خاص ، به ستارگاه درخشان مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و مى نگريست و غرق در فكر شده و مبهوت مانده بود تا سپيده سحر دميد، و هنوز دست امام سجاد(ع ) در ظرف آب بود كه صداى مؤ ذن را شنيد كه اذان مى گويد.
انديشه آن حضرت در آفرينش ستارگان و آفريدگار آنها بود، و در حقيقت سيماى خدا را در آينه ستارگان آسمان مى ديد.

نصيحت بهلول به هارون الرشيد

 

بهلول عاقل ، ولى ديوانه نما، از شاگردان برجسته مكتب امام صادق (ع ) بود، كه براى حفظ دين خود، خود را به ديوانگى زده بوده ، سالى هارون با خدم و حشم و جلال و جبروت به سوى مكه براى حج ، حركت مى كرد، در مسير راه وارد كوفه شد، در بيرون كوفه بهلول را ديد كه بر نى خود سوار شده و با كودكان بازى مى كند، ماءمورين ، بهلول را از سر راه رد كردند.
هارون بهلول را خواست ، و به او گفت : مرا موعظه كن .
بهلول گفت : تو را به چه چيز موعظه و نصيحت كنم ، آنگاه اشاره به قبرستان و كاخهاى ويران شده شاهان (در مدائن ) كرد و گفت : هذه قصورهم و هذه قبورهم :((اين كاخهايشان و اين هم قبرهايشان !!))
در نقل ديگر آمده : وقتى كه در كوفه كجاوه پر زرق و برق هارون نزد بهلول رسيد، بهلول با صداى بلند گفت : هارون ! هارون !
هارون الرّشيد گفت : اين كيست كه جسورانه مرا صدا مى زند.
گفتند:بهلول است .

ادامه نوشته

بقاى حقّ آل محمد(ص ) تا قيامت

امام صادق (ع ) فرمود: بانوئى از مسلمين انصار، ما خاندان نبوت را دوست مى داشت ، و بسيار به خانه ما (در عصر بعد از رحلت رسول خدا (ص) ) رفت و آمد مى كرد، و رابطه دوستى محكمى با ما داشت ، روزى عمر با او (در آن هنگام كه به خانه ما اهل بيت ((ع )) مى آمد) ملاقات كرد و گفت : ((اى پيره زن انصار كجا مى روى ؟)) او گفت : ((به خانه آل محمد(ص ) مى روم تا بر آنها سلام كنم و با آنها تجديد عهد نمايم و حق آنها را ادا كنم .)) عمر به او گفت : واى بر تو، آنها امروز بر تو و بر ما حقى ندارند، آنها در عصر رسول خدا(ص ) حقى داشتند، ولى امروز حقى ندارند، بر گرد و روش خود را تغيير بده . آن زن نزد ام سلمه (يكى از همسران نيك پيامبر (ص) ) رفت . ام سلمه پرسيد: چرا امروز دير نزد ما آمدى ؟ او جريان ملاقات و گفتگوى خود را با عمر بازگو كرد. ام سلمه گفت : كذب لايزال حق آل محمد(ص ) واجبا على المسلمين الى يوم القيامة . :((عمر دروغ گفت ، همواره حق آل محمد(ص ) بر مسلمين تا روز قيامت ، واجب است .

بهترين دعا براى مردم آزار!

حجاج بن يوسف سقفى استاندار خونخوار عبد الملك (پنجمين خليفه اموى ) در عراق ، از جنايت كاران بزرگ تاريخ مانند چنگيز و هيتلر و صدام بود.
او شنيد كه در بغداد، درويشى زندگى مى كند كه ((مستجاب الدّعوة )) است ، يعنى دعاهايش به استجابت مى رسد.
او را حضور طلبيد و گفت :((براى من دعاى خير كن .))
درويش ، چنين دعا كرد: ((خدايا جان حجاج را بستان .))
حجاج با ناراحتى گفت :((اين چه دعاى خير است ؟!))
درويش گفت : ((اين دعا، هم براى تو و هم براى همه مسلمين ، خير است .))

اى زبر دست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار
بچه كار آيدت جهان دارى ؟
مردنت به ، كه مردم آزارى

سرانجام عجله و سوءظن در كارها


شخصى كودك شيرخوار خود را در خانه خود در بسترش خوابينيد و بيرون رفت ، او سگى داشت كه از خانه حفاظت مى كرد، آن شخص پس از ساعتى به خانه باز گشت ، وقتى كنار در خانه رسيد، ديد سگش با شوق و شورى به پيش مى آيد، ولى پوزه اش خون آلود است ، گمان بد به سگش برد كه به كودكش حمله كرده و او را دريده است ، عصبانى شد، با شتابزدگى كلت خود را كشيد و چندين تير به آن سگ شليك كرد و او را كشت .
بعد به خانه بازگشت ولى ديد كودكش سالم است ، و پس از تحقيق دريافت كه درنده اى به سراغ كودك آمده ، ولى سگ او براى حفظ جان كودك صاحب خانه ، به آن درنده حمله كرده و او را از خانه بيرون رانده است ، و به همين جهت ، پوزه اش خون آلود شده ، بسيار متأ ثر شد، كنار سگش كه در حال جان دادن بود آمد، ديد چشم هاى سگش پر از اشك شده و با زبان حال مى گويد: ((من جوانمردى كردم ، و از كودك صاحبم حفاظت نمودم ، ولى تو اى انسان ، با عجله و شتاب و سوءظن ، اين گونه مزدم را دادى !!))

صبر و تحمّل حضرت نوح نسبت به همسر


حضرت نوح (ع ) همسر بدى داشت مثل حضرت لوط(ع ) كه او نيز همسر بدى داشت (كه در قرآن آيه 10 سوره تحريم به اين مطلب اشاره شده است ) حتى به مردم مى گفت : نوح (ع ) مجنون است .
يكسال بر اثر نيامدن باران قحطى شد، جمعى از مردم تصميم گرفتند نزد حضرت نوح عليه السّلام بروند و از او بخواهند دعا كند تا باران بيايد، حضرت نوح در روستائى سكونت داشت ، آنها به آن روستا رفتند و به در خانه او رسيدند و در خانه را زدند، زن حضرت نوح از خانه بيرون آمد، آنها گفتند: نوح كجاست ؟ آمده ايم از او بخواهيم دعا كند باران بيايد.

ادامه نوشته

اشتياق بهشت به چهار نفر


آنس بن مالك مى گويد: روزى رسول خدا(ص ) فرمود:
انّ الجنة مشتاقة الى اربعة من امتى .
((قطعا بهشت ، مشتاق به چهار نفر از امت من است .))
درنگ كردم از اينكه بپرسم اين چهار نفر چه كسانى هستند، نزد ابوبكر رفتم و جريان را گفتم ، و پيشنهاد كردم شما از رسول خدا (ص ) بپرسيد كه اين چهار نفر، كيانند؟
ابوبكر گفت : ترس آن دارم كه جزء آن چهار نفر نباشم ، و دودمانم ((بنوتيم )) مرا سرزنش كنند.)) نزد عمر رفتم و جريان را گفتم ، و پيشنهاد كردم شما سؤ ال كنيد، در پاسخ گفت : ((ترس آن دارم كه من جزء آنها نباشم و خاندانم ((بنوعدى )) مرا سرزنش كنند.))

ادامه نوشته

آبروى مؤمن


اميرمؤمنان (ع ) مقدار پنج وسق (حدود پنج بار) خرما براى مردى فرستاد، آن مرد شخصى آبرومند بود و از كسى تقاضاى كمك نمى كرد، شخصى در آنجا بود به على (ع ) گفت : ((آن مرد كه تقاضاى كمك نكرد، چرا براى او خرما فرستادى ؟ بعلاوه يك وسَق براي او كافى بود.)) امير مؤمنان على (ع ) به او فرمود: خداوند امثال تو را در جامعه ما زياد نكند، من مى دهم تو بخل مى ورزى ، اگر من آنچه را كه مورد حاجت او است ، پس از سؤ ال او، به او بدهم ، چيزى به او نداده ام بلكه قيمت چيزى (آبروئى ) را كه به من داده ، به او داده ام ، زيرا اگر صبر كنم تا او سؤ ال كند، در حقيقت او را وادار كرده ام كه آب رويش را به من بدهد، آن روئى را كه در هنگام عبادت و پرستش خداى خود و خداى من ، به خاك مى سائيد.))

خوشه اى از خرمن فضل امام جواد(ع )


امام نهم حضرت جواد (ع ) در دهم رجب 195 هجرى قمرى در مدينه متولد شد و آخر ذيقعده سال 220 هجرى قمرى بر اثر زهرى كه به دستور معتصم عباسى توسط ام الفضل همسر آن حضرت (دختر ماءمون ) به او رسيد در بغداد شهيد شد، در ماجراى ازدواج ام الفضل (دختر ماءمون ) روايت كرده اند:
پس از شهادت حضرت رضا (ع )، مردم نسبت به ماءمون (هفتمين خليفه عباسى ) ظنين شدند، و موقعيت او به خطر افتاد، او براى كسب وجاهت از دست رفته همواره مى خواست خود را به آل على (ع ) نزديك گرداند، بر همين اساس خواست دخترش را همسر امام جواد (ع ) گرداند، بستگان ماءمون از اين كار ناراضى بودند و اعتراض شديد كردند. ماءمون در سفرى كه از خراسان به بغداد رفت ، امام جواد (ع ) را از مدينه به بغداد طلبيد، امام جواد (ع ) عازم بغداد شد.

ادامه نوشته

بخشندگى حافظ!

حافظ در شعرى مى گويد:

اگر آن ترك شيرازى بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
امير تيمور گوركان در سال 795، فارس را فتح كرد و شاه منصور را بقتل رساند، خواجه حافظ زنده بود و در شيراز سكونت داشت ، امير تميور حافظ را احضار كرد و به او گفت :
((تو مردك بخاطر خال هندوى ترك شيرازى ، سمرقند و بخاراى ما را مى فروشى ؟!))
خواجه حافظ زمين خدمت را بوسيد و گفت : اى سلطان عالم ! اين نوع بخشندگى است كه مرا به اين روز انداخته است .
بايد توجه داشت منظور حافظ اين بود كه : اگر سمرقند و بخارا را به من بدهند، من اين دو را با خال محبوب عوض نمى كنم ، و منظور از خال محبوب در زبان عرفا نقطه دل انگيز و پركشش به سوى خدا است .

سر تراشيدن شيخ جمال


حافظ در شعرى مى گويد:

هزار نكته باريكتر ز مو اينجاست
نه هر كه سر بتراشد قلندرى داند
مى نويسند: شيخ جمال الدين ساوه اى مفتى دمياط مصر، صاحب جمال و كمال بود، زنى شيفته او شد و همچون زليخا، دست بر نمى داشت ، شيخ جمال كه مرد زاهد و پرهيزكارى بود، موى سر و ريش و سبيل و ابروى خود را تراشيد تا بد منظر گردد و آن زن به او بى ميل شود، همين حيله مؤ ثر واقع شد و زن از او دست كشيد، از آن پس مريدانش براى حفظ اين واقعه ، تراشيدن موى سر و ريش و سبيل و ابرو را كه به آن چهار ضرب مى گويند، آئين خود مى كنند. حافظ در شعر فوق ، اشاره به اين نكته دارد.

حمايت على (ع ) از مستضعف و رضايت از ضارب


اميرمؤمنان على (ع ) در كوفه به بازار خرمافروشان رفت ، در آنجا ديد كنيزى گريه مى كند، از او پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟
او گفت : صاحب من يك درهم به من داد، كه خرما بخرم ، آمدم و از اين مرد (اشاره به خرما فروش ) خرما خريدم و نزد صاحبم بردم ، او آن خرما را نپسنديد، و به من گفت برو پس بده ، آمده ام پس بدهم ، اين خرما فروش ‍ قبول نمى كند، اين است كه نگران و حيران هستم .
امام على (ع ) به خرما فروش فرمود: ((اى بنده خدا! اين زن ، خدمتكار است ، و تقصيرى ندارد، پولش را به او بده و خرماى خود را بگير.))
مرد خرما فروش كه على (ع ) را نمى شناخت ، برخاست و به على (ع ) اعتراض كرد و مشتى به آن حضرت زد (كه چرا دخالت مى كنى ؟)
مردم متوجه شدند و به او گفتند: اين شخص اميرمؤمنان على (ع ) است ، خرما فروش ، سخت متاءثر شد و رنگش پريد، و بى درنگ درهم زن را به او داد، سپس به على (ع ) عرض كرد: ((اى امير مؤمنان از من راضى باش ، معذرت مى خواهم .))
امام على (ع ) فرمود: ((هرگاه خودت را اصلاح كنى و حقوق مردم را بپردازى از تو خشنود خواهم بود.))


نامه امّ سلمه به معاويه


پس از آنكه امام حسن مجتبى (ع ) در مدينه (بوسيله زهرى كه معاويه فرستاده بود) به شهادت رسيد، معاويه در مراسم حج شركت كرد، و سپس ‍ به مدينه آمد، تصميم گرفت بالاى منبر رود و در حضور اصحاب و مسلمين به لعن و ناسزاگوئى به ساحت مقدس على (ع ) بپردازد.
به او گفته شد كه ((سعد وقاص )) در مدينه است و به اين كار راضى نيست ، او را نزد خود حاضر كن و به اين كار راضى كن .
معاويه ، سعد را نزد خود طلبيد و جريان را به او گفت ، سعد گفت : اگر در مسجد ، على (ع ) را لعن كنى ، من از مسجد خارج مى شوم ، و ديگر به مسجد باز نمى گردم ))، معاويه از تصميم خود منصرف شد.
وقتى كه پس از مدتى ، سعد وقاص از دنيا رفت ، معاويه بر بالاى منبر، على (ع ) را لعن كرد، و به كارگزارانش دستور داد كه آن حضرت را بر بالاى منبر، لعن كنند، آنها دستور معاويه را اجرا نمودند.
امّ سلمه (همسر نيك پيامبر (ص) ) براى معاويه نامه نوشت كه : ((شما با اين كار، خدا و رسولش را لعنت مى كنيد، زيرا شما وقتى على (ع ) را لعن مى كنيد، در حقيقت آنكس را كه على (ع ) را دوست دارد نيز لعن مى كنيد، و من گواهى مى دهم كه خدا و رسولش ، على (ع ) را دوست مى داشتند))، ولى معاويه به سخن امّ سلمه ، اعتنا نكرد.

نعمتى كه در قيامت از آن بازخواست مى كنند


ابوخالد كابلى از شيعيان مخلص و اصحاب امام سجاد (ع ) و امام باقر (ع ) بود، او مى گويد: به حضور امام باقر (ع ) رفتم ، غذا طلبيد، با هم از آن غذا خورديم ، آنچنان آن غذا، عالى بود كه خوشتر و گواراتر از آن در تمام عمرم نخورده بودم ، بعد از غذا، آن حضرت به من فرمود: ((اى اباخالد غذا را چگونه يافتى ؟))
عرض كردم : بسيار خوب بود كه خوشتر و گواراتر از آن در تمام عمرم نخورده بودم ، ولى به ياد اين آيه (8 تكاثر) افتادم كه خداوند مى فرمايد: ثم لتسئلن يومئذٍ عن النّعيم : ((سپس در روز قيامت قطعا از نعمتهائى كه داشته ايد، سؤ ال خواهيد شد)) (كه آيا شكر نعمت كرديد يا كفران ورزيديد؟) امام باقر (ع ): ((بلكه (منظور از آيه اين است كه ) از آن موضوعى (مساءله قبول رهبر حق ) كه شما در آن خط هستيد، سؤال مى كنند)) (كه آيا انتخاب رهبر حق نموديد و پيوندتان با رهبر حق ، خوب بود يا نه ؟!)

افتخار فرشته به شفاعت حسن و حسين (ع )


سلمان مى گويد: در محضر رسول خدا (ص ) بودم ، شخصى مقدارى انگور در غير فصلش براى آن حضرت به هديه آورد، پيامبر (ص ) به من فرمود: برو دو فرزندم حسن و حسين (ع ) را به اينجا بياور تا از اين انگور بخورند، من براى پيدا كردن آنها به تكاپو پرداختم ، به خانه مادرشان حضرت زهرا(س ) رفتم ، آنجا نبودند، به خانه خواهرشان ام كلثوم رفتم ، آنجا نيز نبودند، به حضور رسول خدا(ص ) آمدم و عرض كردم : آنها را پيدا نكردم . پيامبر (ص ) سخت نگران شد و برخاست و با صداى بلند مى فرمود: ((آه ! پسرانم ، و نور چشمانم كجائيد؟ هر كس مرا به مكان آنها راهنمائى كند، جايگاه او بهشت است )).
هماندم جبرئيل نازل شد، به رسول خدا(ص ) عرض كرد: چرا اين گونه نگران هستى ؟ رسول خدا(ص ) فرمود: در مورد حسن و حسين (ع ) نگرانم زيرا ترس آن دارم كه از جانب يهوديان به آنها نيرنگ و گزندى برسد.

ادامه نوشته

علامه در خدمت امام زمان (ع )


علامه حلى (متوفى 726 هجرى قمرى ) در زادگاهش ((حلّه )) سكونت داشت و داراى حوزه درس بود، او هر شب جمعه با وسائل آن زمان ، از حلّه به كربلا براي زيارت مرقد شريف امام حسين (ع ) مى رفت ، (با اينكه بين اين دو شهر، بيش از ده فرسخ فاصله است ) با اين كيفيت كه بعد از ظهر پنجشنبه سوار بر الاغ خود، براه مى افتاد و شب جمعه در حرم مطهر امام حسين (ع ) مى ماند و بعد از ظهر روز جمعه به ((حلّه )) مراجعت مى كرد.

ادامه نوشته

حل نزاع دو زن در مورد پسر شير خوار

دو زن در مورد دو كودك شيرخوار كه يكى دختر و ديگرى پسر بود، نزاع داشتند و هر دو ادعا مى كردند كه پسر مال او است .
زمان خلافت عمر بن خطاب بود، او براى قضاوت آمدند.
عمر براى حل اين مشكل درمانده شد و گفت : ابوالحسن على (ع ) كه زداينده اندوه است كجاست ؟
شخصى به سراغ على (ع ) رفت و او را حاضر كرد، و جريان را به آن حضرت گفتند.
امام على (ع ) فرمود: دو شيشه (دو استكان ) بياويد، آوردند، آنها را وزن كرد و سپس فرمود يكى از آن استكانها را به يكى از آن زنان بدهيد و استكان ديگر را به ديگرى ، تا هر دو با شير پستان خود، آن دو استكان را پر كنند.
آنها چنين كردند، امام على (ع ) آن استكانها را وزن كرد، يكى از آنها سنگين تر بود، فرمود: كودك پسر از آن زنى است كه شيرش سنگين تر است ، و دختر از آن زن ديگر است كه شيرش سبكتر مى باشد.
عمر گفت : اى ابوالحسن ! اين قضاوت را بر چه اساسى مى فرمائى ؟
امام فرمود: ((زيرا خداوند در ارث ، حق مرد را دو برابر زن قرار داده است ، و اطباء همين امر را ميزان استدلال بر مشخص نمودن پسر و دختر قرار داده اند)).

نيكى بى رحمانه

يكى از مسلمين در مدينه در عصر رسول خدا(ص ) در بستر مرگ قرار گفت ، او از ثروت دنيا ز شش غلام بيشتر نداشت ،و چند دختر كوچك نيز داشت ، او كه احساس كرد در آستانه مرگ قرار گرفته ، غلامان خود را آزاد كرد و براى دختران كوچك خود چيزى نگذاشت و سپس از دنيا رفت . طبق معمول جنازه او را به خاك سپردند، جريان مرگ او و بجا ماندن كودكان يتيم او را به رسول خدا(ص ) خبر دادند.
پيامبر (ص ) از اينكه او غلامان خود را آزاد كرده (و در ظاهر، نيكى نموده ولى در باطن به كودكان خود ترحم ننموده و آنها را از ثروت دنيا محروم كرده ) متاثر گرديد و فرمود: چنانچه به من اطلاع مى داديد، من نمى گذاشتم او را در قبرستان مسلمين دفن كنيد، زيرا او كودكان خود را از ثروت دنيا بى نصيب كرده و آنان را فقير و بى پناه گذاشته تا دست گدائى به سوى مردم دراز كنند.

امام سجاد(ع ) و آهو

امام باقر(ع ) فرمود: من و گروهى در حضور پدرم امام سجاد(ع ) بوديم ، ناگهان آهوئى از صحزا آمد و در چند قدمى پدرم ايستاد و ناله كرد.
حاضران به پدرم گفتند چه مى گويد؟ پدرم فرمود: مى گويد: بچه ام را فلانى صيد كرده ، از روز گذشته تا حال شير نخورده ، خواهش مى كنم آن را از او گرفته و نزد من بياور تا به او شير بدهم .
امام سجاد(ع ) شخصى را نزد صياد فرستاد و به او پيام داد آهو بچه را بياور، آهو بچه را آورد، آهوى مادر تا بچه اش را ديد چند بار دستهايش را به زمين كوبيد و آه جانكاه و غم انگيزى كشيد و بچه اش را شير داد.
سپس امام سجاد(ع ) از صياد خواهش كرد كه بچه آهو را آزاد كند، صياد قبول كرد، امام آهو بچه رااز او گرفت و به مادرش بخشيد، آهو با همهمه خود سخنى گفت و همراه بچه اش به سوى صحرا رفتند.
حاضران به امام سجاد(ع ) گفتند:((آهو چه گفت ؟))
امام فرمود: ((براى شما در پيشگاه خدا دعا كرد و پاداش نيك از براى شما طلبيد.))

عروس شهادت به جاى همسر عروس

او كوتاه قد و سياه چهره و بد قيافه بود، اما سيرتى زيبا و قلبى نورانى و فكرى بلند و روحى سرشار از عشق به الله داشت . نام او سعد بود ولى به خاطر سياه پوستى ، او را سعد الاسود (سعد سياه ) مى خواندند.
او را به سن و سال جوانى رسيد و مشتاق ازدواج بود، ولى بخاطر آنكه مستضعف بود، و قيافه و شكل و شمايل نداشت ، كسى به او زن نمى داد، او به حضور پيامبر(ص ) آمد و در اين باره با آن حضرت صحبت كرد.

ادامه نوشته

آرايش شوهر براى همسر خود

حسن بن جهم مى گويد: امام هفتم حضرت كاظم (ع ) را ديدم ، محاسن خود را رنگ كرده بود، و بسيار پاكيزه و تميز عبور مى كرد، به حضورش رفتم و پس از اسلام عرض كردم : ((محاسن خود را رنگ كرده اى ؟))
فرمود: هر گاه شوهر خود را تميز و زيبا كند موجب حفظ عفت همسرش ‍ خواهد گرديد، چه بسا زنانى بر اثر اينكه شوهرشان رعايت نظافت و پاكيزگى نمى كنند، به بى عفتى كشانده شده اند، از تو مى پرسم : آيا دوست دارى همسرت را مثل خودت در آن وقت كه دعايت نظافت و زيبائى ، نمى كنى بنگرى ؟
عرض كردم : نه .
فرمود: او نيز دوست ندارد كه تو را كثيف و ژوليده بنگرد.
سپس فرمود:
((من اخلاق الانبياء االتنظف و التطيب و حلق الشعر و كثرة الطروقة .))
:((نظافت كردن ،و استعمال بوى خوش ، و زودون موهاى زياد بدن ، و توجه بسيار به مساءله زناشوئى ، از اخلاق پيامبران است .)).

رسول خدا(ص ) در بازار

روزى رسول خدا(ص ) به بازار مدينه آمد و عبور مى كرد، چشمش به طعامى (مانند نخود) افتاد، ديد بسيار پاكيزه و مرغوب است ، پرسيد قيمت اين طعام ،چند است ؟ در همين هنگام خداوند به او وحى كرد، دستت را داخل آن طعام كن و زير آن را روبياور، پيامبر(ص ) چنين كرد، ناگاه ديد زير آن ، پست و نامرغوب است ، به آن بازارى رو كرد، و فرمود:
ما اراك الا و قد جمعت خيانة و غشا للمسلمين .
:((تو را نمى نگرم مگر اينكه خيانت و نيرنگ به مسلمين را در اينجا جمع كرده اى .))
روز ديگر از بازار عبور كرد، طعامى در ميان كيسه بزرگى ديد، دستش را داخل آن نمود، دستش تر شد، دريافت كه زير طعام را آب زده اند و نمناك است ، به فروشنده فرمود: اين چه طعامى است كه رويش خشك است و زيرش تر است ؟
او عرض كرد: باران بر آن باريده است .
پيامبر(ص ) فرمود: چرا آن قسمت تر را نشان مشتريان نداده اى تا بنگرند؟ من غشنا فليس منا:((كسى كه باما (و مسلمين ) نيرنگ كند،

نماز سحرگاهان

سعيدبن محمدبن جنيد معروف به ((ابن جنيد)) از داشنمدان و عرفاى نامى قرن سوم به شمار مى آمد، او استادى زبردست و عالمى ناطق بود، ولى در سلك صوفيان به شمار مى رفت ، او در سال 297هجرى قمرى از دنيا رفت .
يكى از علماى بزرگ آن عصر بنام ((جعفر خاليدى )) مى گويد: او را در عالم خواب ديدم و به او گفتم : ((خداوند با تو چگونه رفتار كرد؟))
در پاسخ گفت : همه اين اشارت و عبارت و رسوم و علوم (صوفيانه ) كه داشتم به حالم سودى نبخشيد.
و ما نفعنا الا ركعات كنا نركعها فى الاسحار.
:((جز چند ركعت نمازى كه در سحرگاهان مى خواندم ، چيزى به حالم ، سود نبخشيد.)).

خفتگان را از زمرمه مرغ سحر
حيوان را خبر از عالم ربانى نيست

ازدواج آسان

زنى به حضور پيامبر(ص ) آمد و گفت : مرا به ازدواج كسى در آور.
پيامبر(ص ) به حاضران فرمود: چه كسى حاضر است با اين زن ازدواج كند؟
مردى برخاست و گفت : من حاضرم .
پيامبر(ص ) به او فرمود: چه مقدار مهريه مى دهى ؟
او گفت : چيزى ندارم .
پيامبر(ص ) فرمود: آيا چيزى از قرآن را مى دانى ؟
او گفت : آرى .
پيامبر(ص ) فرمود: ((اين زن را به ازدواج تو در آورم ، در برابر آنچه كه قرآن مى دانى ، كه به او بياموزى و همين مهريه اوباشد .

اهميت احترام به شوهر

جمعى از راه دور به حضور پيامبر(ص ) رسيده و عرض كردند: ما بعضى از انسانها را ديديم كه بعضى ديگر را سجده مى كردند، آيا روا است ؟
پيامبر(ص ) فرمود: روا نيست ، اگر روا بود كه انسانى ، انسانى ديگر را سجده كند لامرت المراة ان تسجد لزوجها: ((قطعا فرمان مى دادم كه زنها همسران جود را سجده نمايند.)) يعنى نهايت تواضع و فرمانبرى را در برابر شوهران خود داشته باشند.

شهادت رزمنده يك دست

در داستان قبل سخنى از زيد (بن صوحان ) به ميان آمد و پيامبر(ص ) در شاءن او فرمود: ((زيد چه زيد؟)) سپس فرمود: يك دست او قبل از خودش به آن ، مى پيوندد.
در سالهاى اول خلاف امام على (ع )، بيعت شكنان ، جنگ جمل را در بصره بر ضد على (ع ) براه انداختند، سپاه على (ع ) همراه امام ، براى دفاع از حق ، با آنها جنگيدند.
زيد از ياران مخلص امام على (ع ) بود، و از مجاهدان نامى و بزرگ اسلام به شمار مى آمد، و يك دستش در جنگ نهاوند، از بدن جدا شده بود، در عين حال با يكدست در جنگ جمل در ركاب اميرمؤمنان على (ع ) با دشمن جنگيد تا به شهادت رسيد.
او قبل از شهادت ، به امام على (ع ) عرض كرد: ((من در اين جنگ كشته مى شوم .)) امام به او فرمود: ((از كجا مى گوئى ؟))
عرض كرد: ((در خواب ديدم دست بريده ام از آسمان فرود آمد و مرا به طرف بالا مى كشاند.))
وقتى كه على (ع ) كنار جسد به خون طپيده زيد آمد، بالاى سرش نشست و فرمود:
رحمك الله يا زيد قد كنت المئونة عظيم المعونة .
:((اى زيد خدا تو را رحمت كند، تو آدم كم خرج بودى و در عين حال پشتيبان نيرومند دين بشمار مى آمدى .))

دو خبر غيبى و جالب

پيامبر(ص ) شبى در يكى از سفرها، به ياران فرمود:
زيد و ما زيد؟!، جندب و ما جندب ؟!))
:((زيد، براستى چه زيد؟! جندب ، براستى چه جندب ؟!))
حاضران دريافتند كه اين دو نفر نزد رسول خدا(ص ) بسيار محبوبند، ولى علت آن را نمى دانستند، پرسيدند: اى رسول خدا! ما معناى فرموده شما را نفهميديم .))

ادامه نوشته